روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

چشمهایت را که چشم در چشم میشوم

شرم تمامی وجودم را میگیرد

هرچه بیشتر سعی میکنم آرامت کنم

بیشتر دریای ذهنت را طوفانی میکنم

چشم در چشم که میشوم

از خودم بیزارتر میشوم


سردر گمم

مثل یک مورچه ای که مسیر خونشو گم کرده باشه

نمیدونم چی میخوام 

بعد از اینهمه سال تازه دارم میفهمم شاید خیلی چیزهایی که باورش داشتم یه جورایی...

این تضاد داره منو نابود میکنه

تضاد همراه با ترس

دلبرکم : کمی تحملم کن

درست نمیشه که نمیشه

دیگه خسته شدم 

منتظر میونم تا یه روز یکی بهم بگه دیگه تموم شد و راحت شدی 

حالا بیا حساب و کتاب پس بده 


تقصیر کسی نیست

همان روزها که چشم گذاشته ام تا دیگری قایم شود

خودم را گم کرده ام



دارم میترکم . پر پر شدم ام . یکی به دادم برسه


از خودم

از جنسی که جنس من نیست خسته ام

از خودم

از منی که من من نیست بیزارم

از خودم

از خود بیخودی ام گریزانم



بین دو راهی زنده بودن و زندگی کردن گیر کرده ام

سخت است تمامی آموخته های 33 ساله ات را در 33 روز و 33 ساعت و 33 دقیقه فراموش کنی

من گیر کرده  ام

آنجا که میخواهم بی خیال دنیا شوم و خط اتمام زندگی را بدون خط کش ،بکشم


بتازان

تا هر کجا که دوست داری

دیگر با هیچ چیز مبارزه نخواهم کرد

وقتی میگویی" هر چه بخواهم میکنم " دیگر دستهایم برای اجابت به سمتت دراز نخواهند شد 

به هر که میخواهی لطف کن

ببخش

پاداش بده

و بر من سخت بگیر 

تمامی دل گریه هایم ارزانی رها بودنم باد


گاهی دلم میخواهد درست در همین لحظات چشمانم را ببندم و بمیرم

زیبا میخوانی 

" با تو رفتم ، بی تو باز آمدم ...."

دلم درست مثل حال و هوای این روزها ، بارانیست

باز هم برایم بخوان

تا با آرامش این صدا 

از این دنیای سراسر دلهره رها شوم


خیلی بیزارم

از اونهایی که وقتی باهاشون درد دلتو میگی میگن : درست میشه 

نه هیچم درست نمیشه

هیچچچچچچچچچچچچچچچ

دوباره مینویسم

از تمامی خستگی هایی که تمامی ندارد

از غم سنگینی که در دل توست و پشت چشمانت پنهانش کرده ای 

از اینهمه بد بیاری های روزانه

دیوانه شدم خدااااااااااااااااااااا

و دانستم که میدانی چقدر دوستت دارم 

همین برای یک عمر زندگی کافیست ...

عاشق که میشوی 

از عشق که میگویی

تمامی غصه هایم را فراموش میکنم

و تو هرگز قدرتی که در  بیان احساساتت پنهان است را نمیفهمی

زندگی ام با شادی تو رنگ میگیرد و با غم تو بر سر آوار میشود 


سلامت و شاد باش و عاشق که این تمام آرزوی من است 


دوستت دارم


هر کاری میکنم نمیشه 

نمیدونم تا کی اما میدونم تا ابد ازشون متنفر خواهم بود ...

مرگ تدریجی

مینویسم برای سالها بعد
سالها بعد که از من جز عکسی اسیر قاب ،
و خاطره ای محو چیزی نمی ماند
دنیا ، جز سرابی بیش نبود
و تمامی لبخند هایم
دروغی بود برای به لبخند در آوردن تو
مینویسم برای سالها بعد
که تو دوباره قصه های عاشقی ات را
از سر میگیری و من
از آن بالا بالا ها نظاره گر خنده هایت خواهم بود
برایم اشکی نریز و افسوسی نخور
که من تمامی اشک هایم را پشت پرده چشمانم مخفی کرده ام
تا هیچ کس پی به درد درونم نبرد
زندگی کردن من مردن تدریجی بود / آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم

طوفان عصاینگر نیست 

تنها از تو " تویی " دیگر میسازد محکم تر از قبل  

آغوش که از من باز پس میگیری 

تمام ساخته هایم  

ویران میشود بر سر این سر سپرده 

شب ها تاریک تر از همیشه 

و هوای خانه مان  

سرد تر از یک عصر یخبندان

تمام نبض زندگی من  

به بوسه های صبح گاه تو بند بود

و تو بیخبر...

نمیدونی چقدر از دعوا میترسم  

از اون وقتی که دعوا و کتک کاری شد و اخرش هم دستمون به جایی بند نشد  

یادت نیست و نمیدونی چقدر توی اون دعوا بهم فشار اومد 

نگران یک لحظه اتفاق ناخواسته دیوانه ام کرد  

همینه که امروز از دعوا میترسم 

از اینکه سر عصابنیت و شاخ و شونه کشیدن یه ادم الاف  

تمام زندگیمو از دست بدم 

نگران اینکه یه روز از بس حرص میخوری قلبت از کار بایسته و من کاری نتونم بکنم 

اون شد که این شد  

کارما هم به بحث کشیده شد  

نخواستم زنگ بزنی به صد و ده  

چون میدونستم بدتر حالتو میگیرن  

چون میدونستم تو تحمل صدای سرد رو نداری 

خسته ام  

از بس پیش من به زمان و زمین بد و بیراه گفتی خسته ام 

میگی ارومت میکنه 

ولی نازنینم ، 

میدونی منو بیشتر بهم میریزه 

شدی یه ادم مدام گله مند  

نمیگم گله هات بیجاست نه 

اما ادم دیگه خسته میشه 

از اینکه همیشه از یه چیز ناله داری بزنی 

از اینکه یه کمی بیخیال اطرافت نمیشی و این چند روز عمر باقیمانده رو با بیخیالی بگذرونی 

از روح نا ارام پدرم  دور شدم 

به روح نا ارامتر تو رسیدم 

اون چهره ی ارام تو کجاست ؟ 

کاش اینقدر بهم نزدیک نمیشدیم 

نزدیکی خیلی چیزهارو از بین میبره 

کاش مثل اون روزها  

هردو یه حرمت هایی رو نگه میداشتیم 

کاش مثل اون روزها  

هردو برای زیبا تر بودن تلاش میکردیم 

یادم نمیاد اون روزها تو به کسی بد و بیراه گفته باشی 

یادم نمیاد  اینقدر ب همه چی مخالفت میکردی 

یادم نمیاد اون روزها  

حتی وقتی یه پول زور برای پارکینگ از ما گرفتند  

تو خیلی ارام رد کردی  این مسئله رو 

من همون رو میخوام 

کسی رو میخوام که با بی ادبی یکی دیگه اینقدر بهم نریزه 

کسی رو میخوام که تا اینجا هست بدونه اینجا ایرانه 

دلم خیلی درد داره 

دیروز فقط تا زمانی که برسیم به خونه همو دیدیم 

بقیه سکوت و سردی و قهر 

لذت خوردن غذا خوردن کنار همو از هم گرفتیم 

شاید اشتباه کردیم  

شاید نباید تا اینجا با هم بودیم 

شاید برای یه زندگی ارام 

من باید کر و لال بشم 

امتحان میکنم 

شاید این راه جواب داد

گفته بودم گذر زمان مرگ شادی من میشود  

اما تو باور نداشتی  

این روزها میان تک تک لحظه ها 

جنازه ام را تشییح میکنند...

این روزها همه چیز خاکستری شده 

لحظه هایم رنگ کسالت گرفته 

ساعت ها بیهوده می ایند سلام میدهند و میروند 

این روزها هیچ حسی ندارم  

نه شوقی نه اشتیاقی  

نه عشقی و نه تنفری 

دلگیرم 

از روزهای جوانی ام دلگیرم 

با دست خود بر خود بد کردم 

شاید نا شکری باشد  

اما هر چه هست این روزها لبخندی ندارم تا بگویم جوانی ام را دوست دارم 

زندگی میگذرد  

و منهم میگذرم 

دلتنگ که باشی  

هیچ چیز شادت نمیکند 

حتی گرمی وجود کسی که می گوید دوستت دارد ولی آنچه را که دوست دارد انجام میدهد  

دلتنگ که باشی  همه چیز آزارت میدهد 

این روزها سنگینی باری را بر دوش میکشم 

که او از خانه پدریش برداشته  

برای سبکتر شدن انها  

من تا کمر خم شده ام ...

حکومت کن  

همانطور که دیگران بر ما حکومت میکنند 

و نامش را " غیرت " بگذار 

اینگونه آسوده تر خواهی بود ...

آرزو

هیچ از من پرسیده ای که سرخوشم آیا؟ 

یا از خود پرسیده ای که مرا به کدامین آرزوهایم رسانده ای ؟ 

 

با تو بودن آروزی دست نیافتنی من بود  

و تو با ماندنت در کنار من  

سربلندم کردی  

روزگارت بلند و سرخوش دوست من

در انتظارم که بیایی

تمام روز را که در انتظارت بنشینم
ذره ای از عشق من به تو کم نخواهد شد
این دیوارهای ساکت خانه
نبودنت را مدام فریاد میزنند
در انتظارم که بیایی

روزهای عمر من و تو می آیند و میگذرند 

باور کن عشق حرف تازه ای نبود  

برای یک عمر با هم بودن، گاهی چشم بر بستن لازم است

منتظرم که بیایی

این ساعت ها خیلی کند میگذرند 

وقتی میدانم از راه می ایی و با یوسه ای مرا از نو ، تازه میکنی  

این ساعت ها خیلی دیر میگذرند 

وقتی میدانم وقتی به خانه بیایی لبخندی در گوشه لبت نقش بسته و با مهربانی به من سلام خواهی داد 

تمام روز را به انتظار دیدن دوباره ات میگذران 

و به آغوشی فکر میکنم که فقط برای من گرم است  

به دستانی که با مهر گونه هایم را مینوازد  

و به بوسه هایی که سردی پاییز را برایم تابستان میکند

کسی چه میداند

از غصه که نمرده ایم  

بگذرا ین روزها هم بیایند و بروند  

میدانم آخر سر ، همه چیز مثل روز اولش است  

شاید هم آرزوهای راه راه من هنوز بر دلم مانده باشد ... 

کسی چه میداند ؟

؟

دلم گرفته

گاهی فکرهای عجیبی به سراغم می اید

از آن فکرها که تا انتها مغزم را میخورد

نمیشود با تو صحبت کرد و از تو پرسید

ذهنم پر از علامت سوال هاست 

تو نگاهت بر صفحه تلویزیون است و من همینطور که مینویسم به تو می اندیشم


شنبه

شبمان په پایان رسید  

بدون کوچکترین نوازش سرانگشتانت  

بدون کوچکترین نفس گرمی که بر پیشانی ام بوسه زند 

و روزی دیگر آغاز کردیم  

بدون هیچ بوسه ی گرمی 

بی هیچ سلام گرمی 

بی هیچ سفره ای که دورش بنشینیم و بروی هم لبخند زنیم   

اینجا هوای دلمان سرد سرد است 

اری  

زندگی به من آموخت تا هرگز عشق را به بند زندگی نکشانم 

آموخت تا هرگز لب به اعتراض نگشایم  

آموخت وقتی تورا نمیخواهند خلاف جهت آب شنا کردن حاصلش غرق شدن است  

 

زندگی ام اینگونه میگذرد  

به جرم ماندن در کنار تو در ساعت های کسل کننده یک روز آدینه

 

وقتی دستانت را از من دریغ میکنی  

وقتی آغوش گرمت برای من گشوده نمیشود  

وقتی تمامی روز جمعه را سکوت میکنی  

دلم از هرچه عاشقیست میگیرد  

کاش هنوز یکدیگر را درک میکردیم ... 

کاش ...

روزهای خاکستری

دلم از همیشه گرفته تر است  

اینگار کسی فریادهای خاموش مرا نمیشنود  

از همه بریده ام  

حتی از خدای خویش 

نای ماندن ندارم 

و توان رفتن هم در من نیست  

چه کنم ؟ 

چه کنم که چشمهای کسی هنوز عاشقانه دوستم دارد  

چه کنم که امید نا امیدی کسی شده ام  

خدایا به من استقامت بده 

این روزها از درون تهی شده ام

این روزها گنگ شده ام 

از این سرنوشت بی سر  

هرچه میخواهیم نمیشود 

هرچه میخوانیم نمیبیند ...

روزگار عجیبیست  

 

اندکی دلتنگی  

اندکی شادی  

اندکی نگرانی 

اندکی بی انگیزگی 

 

انگار همه چیز با هم آمیخته شده  

سپاس و ناسپاسی  

 

خدایا رهایم کن از این اضطراب بی معنا

 

 

عجب صبری خدا دارد ...

خدایا  

بابت تمام چیزهای خوبی که به من دادی شکرت میکنم 

بابت هرچیزی که خواستم و به صلاحم نبود و ندادی شکرت میکنم 

بابت چشمایی که خوبیها و نعمتهاتو میبینند شکرت میکنم 

بابت چشکهایی که نداشته هارو نمیبینند شکرت میکنم 

 

خدایا کمکم کن زندگی مشترکمون روز به روز شیرین تر و پر از یاد تو باشه 

چه پر شتاب  

چه بی امون 

میچرخه این چرخ زمون  

نمیدانی چقدر بیتاب آغوش تو ام 

همانجا که همیشه میگفتی فقط و فقط جای من است  

 

مثل سرزمین فدک ، کویر سینه ات را از من گرفتی 

 

سخت است  

اما باید باور کنم که دیگر نیستی  

سخت است  

اما باید باور کنم که به همین سادگی همراه خود را خاموش کردی  

به سادگی خاموش کردن گوشی همراهت  

 

سفری سخت در پیش دارم 

نمیدانم چگونه بی تو تاب اورم 

سخت است 

اما باید باور کنم 

میترسم

او از جنس بر تر است  

 و من از جنس ضعیف  

او قوی تر از من است  

او میتواند هرکاری را به بهترین نحو انجام دهد  

مثلا زنی را به نام خود کند  

و آنرا همچون کالایی در گوشه ای بیاندازد 

و بگذارد زندگی آن زن  

همچون کسانی که زخم بستر میگیرند  

سیاه و تباه شود  

 

تاریخ مصرف این زن که تمام شود  

او میتواند با خواندن جمله ای  

کسی دیگر را به پهلو بخواند  

و در گوشش اوای دوست داشتن بخواند  

او میتواند نیازهایش را با کمک خدا بر طرف کند  

او میتواند با زندگی زن بازی کند  

میتواند برود یه گوشه ای قایم شود  

سراغی از زن نگیرد  

آنقدر دور باشد تا زن بپوسد  

او میتواند کاری کند که زن به دست و پای او بیافتد 

التماسش کند تاتکلیف اورا مشخص کند 

میتواند با هزار خفت زن را به زور به خانه ی مشترک بکشاند  

قاضی با اوست  

قاضی القضات هم با اوست  

زن حق سر پیچی ندارد 

باید همیشه لبخند بر لب داشته باشد  

باید همیشه تازه و ترگل باشد  

باید شاداب باشد  

باید متین باشد  

باید زیبا باشد  

باید خود را برای او همیشه اماده نگه دارد 

باید شبهای تنهایی گوشه ی لحاف خود را در آغوش بکشد  

باید در دل خون و بر لب لبخند رضایت داشته باشد  

زن یعنی ضعیف  

زن باید اینقدر پله های دادگاه را بالا و پایین برود  

اینقدر عجز و ناله و زاری کند  

انقدر زمان از عمر بگذارد  

تا شاید  

و فقط شاید بتواند رها شود  

تا شاید بتواند عمر تلف شده ی خود را بردارد و از این شهر برود  

و باقی عمرش  

یا سکوت کند  

یا استخر برود تا دیگران غصه نخورند  

یا آنقدر نقش انسان محکم و بی نیاز را به خود بگیرد تا همگان باور کنند  

اینجاست که میگویند : خودت کردی که لعنت بر خودت باد 

این دنیا همه چیزش عجیب است  

قوانین این دنیا و این سرزمین  

از همه چیز عجیب تر 

وقتی ریزترین مسائل شخصی یک زن را مردی مینشیند و فتوا میدهد  

دیگر از قانون و وضع قوانین چه انتظاری میرود  

نهایت لطفی که اگر نصیب شود  

چند سکه ی بی ارزش  

به پاس همه ی آنچیزها که از دست داده شده 

چیزهایی که هرگز بر نخواهد گشت  

خریده نخواهد شد  

تعویض هم نخواهد شد  

خدایا نمیخواهم زبان بگشایم 

شاید مثل همیشه گله مندم 

شاید مثل همیشه معترضم 

نمیدانم 

هرچه هستم سخت نیازمندم 

نیازمند دستانی که مرا برای خود بخواهد  

انگونه که هستم بخواهد 

نیازمند دستانی هستم که نوازشی نه از روی اجبار  

بلکه از روی عشق و مهربانی بر من بنوازد 

خدایا میترسم از معصیت 

از درد دل گفتن میترسم 

از تو میترسم 

از زندگی میترسم 

از مرد میترسم 

از زن میترسم 

از شب میترسم