روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

نمیدانی چقدر بیتاب آغوش تو ام 

همانجا که همیشه میگفتی فقط و فقط جای من است  

 

مثل سرزمین فدک ، کویر سینه ات را از من گرفتی 

 

سخت است  

اما باید باور کنم که دیگر نیستی  

سخت است  

اما باید باور کنم که به همین سادگی همراه خود را خاموش کردی  

به سادگی خاموش کردن گوشی همراهت  

 

سفری سخت در پیش دارم 

نمیدانم چگونه بی تو تاب اورم 

سخت است 

اما باید باور کنم 

میترسم

او از جنس بر تر است  

 و من از جنس ضعیف  

او قوی تر از من است  

او میتواند هرکاری را به بهترین نحو انجام دهد  

مثلا زنی را به نام خود کند  

و آنرا همچون کالایی در گوشه ای بیاندازد 

و بگذارد زندگی آن زن  

همچون کسانی که زخم بستر میگیرند  

سیاه و تباه شود  

 

تاریخ مصرف این زن که تمام شود  

او میتواند با خواندن جمله ای  

کسی دیگر را به پهلو بخواند  

و در گوشش اوای دوست داشتن بخواند  

او میتواند نیازهایش را با کمک خدا بر طرف کند  

او میتواند با زندگی زن بازی کند  

میتواند برود یه گوشه ای قایم شود  

سراغی از زن نگیرد  

آنقدر دور باشد تا زن بپوسد  

او میتواند کاری کند که زن به دست و پای او بیافتد 

التماسش کند تاتکلیف اورا مشخص کند 

میتواند با هزار خفت زن را به زور به خانه ی مشترک بکشاند  

قاضی با اوست  

قاضی القضات هم با اوست  

زن حق سر پیچی ندارد 

باید همیشه لبخند بر لب داشته باشد  

باید همیشه تازه و ترگل باشد  

باید شاداب باشد  

باید متین باشد  

باید زیبا باشد  

باید خود را برای او همیشه اماده نگه دارد 

باید شبهای تنهایی گوشه ی لحاف خود را در آغوش بکشد  

باید در دل خون و بر لب لبخند رضایت داشته باشد  

زن یعنی ضعیف  

زن باید اینقدر پله های دادگاه را بالا و پایین برود  

اینقدر عجز و ناله و زاری کند  

انقدر زمان از عمر بگذارد  

تا شاید  

و فقط شاید بتواند رها شود  

تا شاید بتواند عمر تلف شده ی خود را بردارد و از این شهر برود  

و باقی عمرش  

یا سکوت کند  

یا استخر برود تا دیگران غصه نخورند  

یا آنقدر نقش انسان محکم و بی نیاز را به خود بگیرد تا همگان باور کنند  

اینجاست که میگویند : خودت کردی که لعنت بر خودت باد 

این دنیا همه چیزش عجیب است  

قوانین این دنیا و این سرزمین  

از همه چیز عجیب تر 

وقتی ریزترین مسائل شخصی یک زن را مردی مینشیند و فتوا میدهد  

دیگر از قانون و وضع قوانین چه انتظاری میرود  

نهایت لطفی که اگر نصیب شود  

چند سکه ی بی ارزش  

به پاس همه ی آنچیزها که از دست داده شده 

چیزهایی که هرگز بر نخواهد گشت  

خریده نخواهد شد  

تعویض هم نخواهد شد  

خدایا نمیخواهم زبان بگشایم 

شاید مثل همیشه گله مندم 

شاید مثل همیشه معترضم 

نمیدانم 

هرچه هستم سخت نیازمندم 

نیازمند دستانی که مرا برای خود بخواهد  

انگونه که هستم بخواهد 

نیازمند دستانی هستم که نوازشی نه از روی اجبار  

بلکه از روی عشق و مهربانی بر من بنوازد 

خدایا میترسم از معصیت 

از درد دل گفتن میترسم 

از تو میترسم 

از زندگی میترسم 

از مرد میترسم 

از زن میترسم 

از شب میترسم 

امده بودم تا محرم اسرار او باشم 

تا همدم تنهایی ها و ارامبخش زندگی اش باشم 

امده بودم تا روی تمامی عیبهایش  

جامه ای از خوبیها بپوشانم  

تا کسی بر او خرده مگیرد  

امده بودم تا شریکش باشم 

شریک شادی و ها و غصه ها 

میخواستم گرمی دستانم گرما بخش دستان او باشد  

و شوق نگاهم ، شوق امدن او به خانه مان  باشد  

ببین چه کردی ؟ 

حالا هر روز تمامی اسرارت را برای دیگری بازگو میکنم  

از خودم بیزارم 

از خودم بیزارم که هر چه از تو میدانستم برای دیگری میگویم تا شاید کسی درکم کند  

درکم کند که چرا از تو بیزار شدم 

درکم کند که چرا نگران فردای خود هستم 

خدایا این زندگی پر ننگ و عار را از من بگیر  

گرچه تنهایم  

اما هنوز نام کسی در شناسنامه ی چندین برگه ای ام جا مانده است  

نه به خود  

نه به دیگری اجازه همدردی نخواهم داد  

اینجا می آیم تا برای دل خود بنویسم  

بنویسم تا شاید اندکی ارام گیرم 

مینویسم تا شاید دردهایم اندکی از دل خسته و زخمی ام کم شود  

نه نیازمند دلسوزی هستم 

نه تمنای همدردی دارم 

 

گوشم از همدردی و فهم و درک دیگران پر است  

از احساس مشترک 

از درد مشترک 

 

هر کسی اگر میتوانست دیگیر را بفمهمد ، زندگی خود را خوب نگه میداشت  

چرا نزدیکترین کسانمان را درک نمیکنیم و نمیتوانیم برایشان بهترین ها باشیم و انوقت  

برای یک غریبه دل میسوزانیم و ادعا میکنیم که میفهمیمشان ؟ ؟ 

 

با من از احساس مشترک سخن مگویید که من زخم خورده ی همین احساس هستم  

عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشود  

گرچه عاقل نبودم ولی شیرینی سخنانش  

درک متقابلش  

بزرگترین فریب زندگی ام بود  

من هنوز دوستش دارم  

اما عقل من اجازه ی زندگی نمیدهد  

اجازه زندگی با مردی که در همه ی سختی ها از من دور میشود تا خودش ارام گیرد  

اجازه زندگی با مردی که بیمارگونه از تردیدهایش زخم میخورد  

مردی که از آزار کشیدن خود لذت میبرد  

از یادآوری خاطرات شیرین اشک میریزد و دوست دارد احساس کند بدبخت است  

 

من از انسانهایی که وانمود میکنند میفهمند ولی نمیفهمند بیزارم 

از آنها که هنوز نمیدانند زن بی اذن شوهر حتی نباید جرعه آبی را ببلعد  

من از زنهایی هم که همیشه خود را کم دیده اند بیزارم 

دلم برای آغوشش تنگ شده است  

کاش فرصت یک بار به آغوش کشیدنش بود ... 

یا زهرا

مادر جان ؛ امشب با دلی از همیشه دلتنگ تر  

برای تو مینویسم 

برای تو که مادر عالمیانی  

و من از سلاله ی نام تو . 

مادرم ؛ دلتنگ و هیچ کسی نیست تا ارامم کند  

هیچ کسی نیست دتی نوازشگر برویم بکشد تا درهایم اندکی التیام یابد  

 

از تو یاد گرفته بودم چگونه زندگی کنم  

از تو یاد گرفته بودم که دین و ایمان من در گروی محبت به اوست 

از تو  یاد گرفته بودم جز برای او نباشم  

از تو یاد گرفته بودم تمامی زینت های خود را فقط برای او نمایان کنم 

از تو یاد گرفته بودم هرگاه اراده کرد ؛ باشم  

از تو یاد گرفته بودم صبحها اندکی زوتر از او برخیزم و سفره ی پربرکت نان را آماده کنم 

از تو یاد گرفته بودم اختیارم را در دستان او بدانم 

یاد گرفته بودم زیاده نخواهم 

یاد گرفته بودم قانع باشم و همیشه سپاسگزار  

مادرم ؛ امشب دلم از همیشه پر درد تر است  

امشب جز تو هیچ کسی صدای دل سوخته ی من رانخواهد شنید  

دل سوخته ای که قرار بود چند روزی دیگر کنار خاکی باشد که مادرش در آن نهفته است  

بی اغراق بگویم ؛ دلم برای بقیع  لک زده است  

برای معصومیت خاک بقیع  

برای شوق دیدار خاک تو از دریچه کوچک چند ضلعی  

فکر میکردم پایم که به آنجا برسد  

خود را در آغوش تو خواهم افکند  

تا شاید دستهای نوازشگر تو  

التیام زخمهایم باشد  

اخر مادر جان ؛ چرا دلم را در حسرت دیدار تو گذاشتند ؟ 

چرا اندکی از کبر و غرورشان دست بر نداشتند تا اینهمه اشتیاق به یاس و نا امیدی مبدل نشود ؟ 

 

میدانم تا رها شوم و اختیار خود از کفش باز گیرم زمان بسیاری خواهد گذشت  

و تا آن زمان همچنان در تب و تاب دیدنت خواهم سوخت  

مادر جان ؛ تورا به حرمت این شبها که همه ی عاشقانت عزا دار تو اند ؛ 

تو را به حرمت چشمان گریان علی  

زندگی ام را نجات بخش باش  

آنچه خدا برایم مقدر نمود  

فقط مادر جان ؛ تاب و توان گذران این روزها را ندارم 

اندکی صبر و تحملم را بیشتر کن  

مادر جان ؛ مادرم باش و ذره ای از قدرت خدایی ایت را نشانم ده 

دلتنگم

 

 روزانه های من 

یه شبهایی وقتی خیلی دلم میگرفت  

یه جایی بود که فقط و فقط اونجا اروم میشدم 

یه جایی که مطمئن بودم فقط و فقط جای خودمه 

یه شبهایی بود وقتی ازش دلگیر میشدم 

فقط و فقط به خودش پناه میبردم 

مثل یه بچه کوچولو که توی آغوش مادرش جا خوش میکنه تا غصه هاش یادش بره  

منهم فقط و فقط اونجا جا خوش میکردم 

درست مثل یه بچه ی کوچولو سرمو میزاشتم روی بازوهاش  

اونهم با گرمی وجودش  

با همه ی محبتی که توی اون دل مهربونش بود  

موهامو نوازش میکرد  

یه شبهایی انتظار میکشیدم اخر هفته بشه و من چشم به این جاده ی پر پیچ و خم میدوختم 

ساعت گوشی رو میزاشتم روی نیمه های شب  

از سر شب هی میشمردم هی میشمردم 

تا شب تموم بشه و زنگ موبایلم صدا کنه که مهمون داری  

مهمونی که از هر کسی و هر چیزی توی این دنیا برام عزیز تر بود 

یه شبهایی که از دست زمونه دلم میگرفت  

سرمو میزاشتم روی بازوهاش 

گاهی کم طاقتی میکردم و اشک میریختم 

اونهم با دستهای مهربونش اشکامو پاک میکرد  

اونوقت یه کم که میگذشت 

طاقت اشک منو نداشت 

یه چیزو بهانه میکرد و با یه شوخی  

منو از اشک به لبخند میرسوند  

یه شبهایی وقتی اینجا بود  

هی میشمردم هی میشمردم که ساعت کی به ما اجازه میده که بخوابیم 

اونوقت وقت خواب که میشد  

همه جا پر از سکوت میشد  

و فقط و فقط صدای اون بود توی گوشم میپیچید  

صدای کسی که قرار بود تکیه گاه زندگی من باشه 

یه شبهایی از هرجای دنیا که خسته میشدم 

گرمی وجودش ارومم میکرد 

یه آغوش گرمی بود که توش احساس امنیت میکردم 

یادمه یه بار ازمن پرسید : اگه یه روز این آغوش دیگه برات ارام بخش نباشه چی میشه ؟ ؛ 

توی دلم گفتم مگه میشه یه روز برسه که توی آغوشش اروم نشم ؟ 

یه شبهایی که دلم از خودش میگرفت  

باز میرفتم توی همون آغوش  

نمیدونم شاید جادویی توش بود که اینقدر ارامم میکرد  

حالا نیست  

حالا دیگه همون آغوش گرمو هم از دست دادم  

یعنی ازم گرفت  

یعنی تردید اینقدر توی وجودش ریشه زد که التماس نگاهمو ندید  

اینقدر تردید توی وجودش ریشه زد که ندونست با زندگیش چیکار کرد  

دلم برای آغوشش تنگ شده 

برای همون شبهایی که کسی رو داشتم تا ارامم کنه 

جایی رو داشتم تا توش پناه ببرم و ارام شم 

حالا دیگه این اتاق بیشتر از قبل برام غیر قابل تحمل شده 

چشمام به پنجره ی اتاق خیره موند و باز در انتظار  

دیگه اومدنی در کار نیست  

دیگه شبهایی نیست که ساعت گوشی همراهم ٬ همراهیم کنه تا محبوبم از راه برسه 

دیگه خیلی چیزهارو باید باور کنم 

باید باور کنم سرنوشتمو  

باید باور کنم باز هم عروسک دست کسی شدم 

باید باور کنم عروسک فقط یه عروسکه  

باید باور کنم هیچ خریداری عروسک رو برای زندگی نمیخره و فقط برای بازی میخواد 

عروسک زیبایی نبودم 

عروسک باربی میخواست  

یه عروسک به تمام معنی عروسک 

دلم برای آغوشش تنگ شده 

میدونم دیگه هیچ وقت نخواهم داشت  

دیگه خبری از اون گرمی و از اون نوازش ها و مهربونی ها نیست  

 

باز کسی هست که بخواد منو امتحان کنه ؟ 

باز کسی هست که یه عروسک دست دوم بخواد ؟ 

کسی هست که بهم وعده های زیبا بده و باز فریبم بده ؟ 

کسی هست که بخواد منو تا لب چشمه ببره و تشنه برم گردونه ؟ 

کسی هست که باز بخواد بهم یادآوری کنه که عروسک فقط برای بازی ساخته شده ؟ 

کسی هست که بیاد توی زندگیم و من همه چیزمو به پاش بریزم و اون یهو ترش کنه و همه رو یه جا بالا بیاره ؟ 

کسی هست بخواد با من بازی کنه ؟ 

من عروسک بودن رو خوب بلدم 

دل بست رو هم خوب بلدم 

دل کندن هم جزوی از سرنوشمه 

کسی هست ؟ 

دلم تنگ شده 

باید زین پس تمامی دریاها را نیز از یاد ببرم 

 

تمامی زیبایی هایی را که روزی در کنار تو دوستشان داشتم 

 

من به این سادگی از دفتر زندگی ات تمام شدم 

میدانستم روزی رهایم خواهی کرد  

میدانستم تمامی حرفهایت فقط فریبی عاشقانه بود  

 

کاش یادمان باشد   

روی هیچ دیواری یادگاری ننویسیم  

وقتی میدانیم نخواهیم ماند  

دیوارها هم احساس دارند  

مثل دل سنگی من 

که تو نرمش کردی  

و دوباره رفتی  

 

حالا تمامی درها به رویمان بسته شده 

اما اینبار تو مقصر بودی  

فقط تو  

 

آمده بودم بمانم  

آمده بودم زندگی ام را با تو قسمت کنم 

آمده بودم خستگی های تورا با لبخندی و آغوشی از تنت به در کنم  

اما تو  

گرمی آغوشت را به من چشاندی و رفتی 

نتوانستی پای انتخابت بایستی  

تردیدی ضمخت دور تو ریشه زده 

که توان تصمیم نداری  

و به همین سادگی  

زندگی ام را از کفم ربودی  

چگونه ببخشایمت ؟ 

این روزها پاهایم توان راه رفتن ندارند 

توان بالا رفتن از پله هایی که برای رهایی از این اسارت سخت باید طی کنم 

پله هایی را که هرگز در خواب هم تصور پیمودنش را نداشتم 

با من چه کردی ؟ 

تورا به جان مادرم فاطمه زهرا  

فقط یکبار از خود بپرس " با من چه کردی ؟" 

حق نداشت اینکارو بکنه 

حق نداشت سفر منو کنسل کنه  

باشه  

دنیا همیشه یه جور نمیمونه 

با اینکارش منو بیشتر از خودش روند 

بیشتر ازش بیزار شدم 

 

مهرم که عندالمطالبه بود  

اون خدا سرش میشد ؟ 

میدونست که میخوام برم  

پس اونهم از وظیفش سر پیچی کرد  

عندالمطالبه 

نه عندالحس  

نه عنداللجبازی  

نه عندالتشخیص مصلحت نظام !  

دیگه بازی شروع شد  

امروز رفتم  

جایی که هرگز فکرشو نمیکردم یه روزی برای شکایت برم 

پای همه چیزش هم واستادم 

یا علی  

این روزها برام مثل یه کابوس میمونه  

ما به کجا رسیدیم ؟ 

به جایی که دادگاه باید بین ما قضاوت کنه و سرانجام مارو اون معلوم کنه 

نتونست  

خودش گند زد به همه ی تلاش های خودش  

گند زد به تمام تلاش های من 

به عشقم  

به عشقش  

این روزها مهمتر از هر سوالی این برام سواله که چرا لحظه اخر ؟ 

چرا درست مثل مادرش باید لحظه آخر همه چیزو خراب کنه ؟ 

چرا نمیتونه خودش تصمیم بگیره ؟ 

چرا حتما توی هر مضووع مهمی چند نفر باید وسط بیان و اونها نظر بدن  

دیگه تمام شد  

دیگه اون میمونه و عشق به تنفر کشیده شده ی من و دادگاه و قاضی  

متهم  

شاکی  

قضاوت 

وکیل 

دادستان 

وای خدااااااااااااااا 

شروع شد  

همون چیزی که هرگز فکرشو نمیکردم شروع شد  

حالا باید بقیه ی عمرمونو هم توی پله های دادگاه بگذرونیم تا از هم دور شیم 

اینقدر دور که دیگه سایه همو نبینیم 

کسی مقصر نیست  

خودش خواست  

نخواست بفهمه مشکل من چی بود  

هنوز هم نمیفهمه  

سفر منو از من گرفت . مهم نیست  

حق خودشه . 

میخواد یکبار هم که شده قدرتشو ثابت کنه 

خوشحالم که میتونه ثابت کنه 

خدایا من برای اومدن پیش تو چشمم به دست کسی نبود  

خودت اینو میدونی  

حالا هم خودت برام این سفرو جایگزین کن 

نمیفهممش  

اصلا نمیفهممش  

نمیفهمم اگه کسی زندگیشو میخواد چرا از این راه ؟ 

چرا ساده ترین راهو پیش نگرفت ؟ 

چرا گند زد به همه چیز ؟ 

گندی که دیگه نمیش جمعش کرد  

که برون در چه کردی که درون خانه آیی

 

روزانه های من 

 

هرچیز لیاقت خاص خودشو میطلبه  

ماهم لایق این سفر نبودیم  

لباس سفید احرام رو میزارم کنار لباس سفید آخرتم .و یا شاید کنار لباس سفید بخت ! 

ناراحت نیستم چون از اول میدونستم اخرش چی میشه 

 

امان از آدمهایی که نمیتونن تصمیم بگیرن  

خدایا : بشر کاره ای نیست  

برای حل یا فسخ این سفر معنوی  

من از خودت میخوام هر زمان منو لایق این سفر دونستی  

دوباره دعوتم کنی  

اما اینبار بی منت خلق 

خدایا : حکمتت چیه ؟ 

سرانجام این قصه ی ما چرا به اینجا رسید ؟ 

بد بنده ای بودیم میدونم 

کارهایی رو کردیم که گفتی نکنید  

حرفهایی رو زدیم که برای ما حرام کرده بودی  

دین و ایمان فقط مال مردم نخوردن نیست  

این مجازاتتو میپذیرم و به نظرم عادلانه ترین و با تخفیف ترین مجازاتیه که توی خدا برای من در نظر گرفتی 

دین و دنیای من بخاطر یه نفر دیگه خراب شد  

خیلی چیزهارو از دست دادم ولی مطمئن باش خدا 

تویی که راه توبه رو به روی من نبستی  

من بر میگردم و همونی میشم که میخوای  

همونی میشم که گفته بودی  

تو که به من زمان میدی  خدا ؟ 

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند / که برون در چه کردی که درون خانه آیی 

این شبها چرا تموم نمیشه  

نمیتونم بخوابم 

خسته شدم 

خدایا کمکم کن 

دستی که زخم میزند ناپیداست

زخم اما

عریان تر از طلوع آینه در روز است

شاید تن به تیغ دوست سپردن

راهی به سوی توست ...

دوستی دیگر ؛ دستی دیگر ؛ و زخمی دیگر ... 

 

 

خدایا نمیدونم چرا و به چه جرمی اینجوری شد  

یادمه سالها پیش نمیخواستم برای اومدن در خونه تو گامی بردارم تا یه روز با کسی بیام سراغت که تکمیل کننده دین و ایمانم باشه 

 

حالا شد  

حالا بین اونهمه ادم بین اونهمه عاشق  

مارو طلبیدی  

قرار بود وقتی برگشتیم بریم سر خونه و زندگی 

قرار بود با هزار شوق دو تای بریم لباس بخریم 

 

قرار بود اونجا ازت بخوایم که بسه بزار ماهم یه نفسی توی زندگی بکشیم  

ازت بخوایم هرچی طلسم و جادو برای ما بستند تو بازش کنی 

امروز خیلی روز سختی برام بود . 

وقتی پامو گزاشتم توی مغازه برای خرید لباس احرام 

خیلی بغض داشتم 

اگه تنها بودم شاید بر میگشتم 

خیلی سخت بود  

خیلی  

حتی از یاداوریش باز گریم گرفته 

چی فکر میکردیم چی شد  

بد خرابش کرد 

بد از چشمم افتاد 

دیگه با هیچ چی نمیشه درستش کرد  

خدایا  

میدونم تو داری بین ما همه چیزو میبینی 

میدونم تو خدای هردوی ما هستی  

دلم میخواد همه چیز توی یه چشم به هم زدن تموم شه 

دلم میخواد شناسنامم پاک بشه 

دلم پاک بشه  

روانم دوباره ارام بشه 

دلم میخواد دیگه اجازه ندم کسی زندگی و شخصیت منو به تمسخر بگیره 

خدایا  

فقط میام که التماست کنم  

التماست کنم که دیگه دل منو ببندی 

دیگه نزاری کسی بیاد توی زندگیم 

میام پیشت تا از نزدیک برات زار بزنم 

میان از نزدیک گلایه کنم 

حق من از زندگی این نبود  

مزد من بعد از تحمل اینهمه سختی این نبود  

میام که اگه کمم تو منو زیاد کنی 

تو مهر منو به دل کسی بندازی که لیاقت همو داشته باشیم 

کسی که منو بازیچه امروز و فردا کردنهاش نکنه 

میام که کمکم کنی راحت فراموشش کنم 

راحت راحت 

میام خدا 

میام که شاید با همون لباس سفید احرام بعد لباس سفید آخرت رو قسمتم کنی  

خیلی خسته ام خدا 

خسته تر از اونی ام که بتونم دوباره روی پاهام بایستم 

خدایا دعوتم کردی ممنون 

اما تورو به فاطمه زهرا منو بی جواب بر نگردون 

 

تورو به فاطمه زهرا یه نگاهی هم به دل خسته من بنداز 

تورو به فاطمه زهرا اینبار دیگه نزار عاشق کسی بشم  

تورو به فاطمه زهرا این مصیبت رو زودتر از زندگی من در بیار  

احرام

لباس سفید احرام 

لباس سفید عروسی 

لباس سفید اخرت 

 

چقدر دنیای اینها متفاوت است اما یک جهت  

 

دلم گرفت  

بغض راه نفسم را بسته است  

سالها در انتظار رفتن به این سفر معنوی را داشتم 

خدا مارا خواست 

چرا ما خدا را نخواهیم؟ 

کدام مهمانی را به چه بهانه ای باید رد کرد ؟ 

 

چقدر آرزوی این را داشتم که مثل دو کبوتر عاشق  

در شروع زندگی  

با هم  

پا به پای هم  

دور خانه خدا بگردیم 

و از او بخواهیم طلسم این زندگی سراسر دغدغه را بردارد 

 

و حالا میروم 

اما اینبار تنها 

یک جسم  

یک روح 

 

سخت بود 

خرید لباس احرام برایم پر از درد بود  

بغض راه نفسم را بسته بود  

حکمتش را نمیدانم 

اما میدانم خدا هیچ کاری را بیهوده نمیکند  

پس به امید خودش  

توکل به خودش 

مناجات

 روزانه های من 

خدایا  

 

چنان دلم گرفته است که نمیدانم به کجا پناه برم 

نه آغوشی را می یابم که پناه خستگی ها یم باشد  

نه دل بوسه هایی که مرحم دلتنگی هایم  

 

الهی چنان دلخسته و ملولم که توان درد دل گفتن ندارم 

تمامی درهای عالم به رویم بسته شده 

گویی از لحظه لحظه های زمان  

برایم درد و رنج میبارد 

 

معبودا اینچنین زندگانی را توان ادامه ام نیست  

یا لطفی بنما و مرا از اینهمه هیاهوی کشنده برهان 

 

یا دری برویم بگشا که ارامبخش دل خسته ام شود  

وای بر نیمه شبی...

 «وای از نمیه شبی که بیدار شوم ؛ تو را بخواهم   

و خود را در آغوش دیگری بیابم ....  » 

 روزانه های من  

یک نفر آمد قرارم را گرفت
برگ و بار و شاخسارم را گرفت

چهار فصل من بهار بود، حیف
باد پاییزی بهارم را گرفت

اعتباری داشتم در پیش عشق
با نگاهی، اعتبارم را گرفت

عشق یا چیزی شبیه عشق بود
آمد و دار و ندارم را گرفت 

------------------------

    

دل شکسته ام

دیگر ترید نکن مسافر

برو

با همان چمدانی که میخواستی سفر کنی

و من با قسمهایم راه سفرت را تنگ کردم.

چون لحظه به لحظه دلم برایت تنگ میشد

دیگر از آنهمه شب بیداریها و خدا خدا کردن ها ،  

برای رسیدن به دستهای تو خبری نیست

تو در عین مردانگی ، نامردی کردی

تو در عین آرامش ، زندگی من را از کفم ربودی

تردید نکن و برو

به زودی خواهم آموخت عشق را که فقط در قصه های گذشتگان میتوان یافت

به زودی خواهم توانست از جا برخیزم و دوباره با تنهایی هایم ، تنها شوم

دوباره خواهم توانست شبها باز افکارم را روی این برگه های کاغذ خالی کنم

دوباره بالا می اورم

نشخوار میکنم خاطرات با تو بودن را

مرا دیگر کافیست

دیگر انتظار برایم بس است

برو مسافر

اینبار چمدانت را خودم خواهم بست

برایت همه چیز گذاشته ام

نجابتم را ،

که دوستش داشتی .

لبخندهایم را ،

که روزی برای دیدنش از هرچیزی حاضر بودی بگذری

گرمی نگاهم را،

که برای  دیدن تو اشک شوق در آن جمع میشد

برایت همه چیز گذاشته ام

تمامی آرزوهایم را

تمامی اشتیاقی که برای بودن در کنار تو داشتم برایت گذاشته ام.

بیا و این چمدان سنگین از خاطره را بردار و برو

برو  تا باز سر در کتابهای درسی ات فرو بری و مدرکی بر مدرک خود اضافه کنی

تا همین مدرکها زنجیر پایت شوند در زندگی آینده ات

همچنان که زندگی مرا از حرکت ایستاندند

بیا و این چمدان را بردار

و به حرمت همان تکه نانی که قسمت داده بودم

از زندگی ام برو

دیگر از سفر کردنت بیزار نیستم

تو هیچ وقت نبودی که حالا سفر کنی

تو چنان مغرور و بر خود مطمئن بودی

که له شدنم را زیر پاهای خود ندیدی

التماس نگاهم را نشنیدی

چشمان نگران مادر و پدرم را ندیدی .

نفس های آخر است

بیا و حداقل برای یکبار هم که شده تصمیم بگیر

بیا و اینبار چشم بسته غذایی انتخاب کن

بیا و اینبار به شبهای پر اضطراب امتحان فکر کن

به نخوابیدن ها برای نمره بهتر

و بعد بگو خانه داری بهتر است !

تو مرا سالهاست که ندیدی

من فقط یک پیکر بودم

برای تنهایی های تو

برای خالی کردن درد دلهای تو

برای شنیدن خاطرات تو از دوران خوش درسی ات

اما تو دوران درسی ام را برایم تلخ کردی

تا من هرگز از خوشی آن دوران برای دیگری نتوانم بازگو کنم

کاش ساعتی از اینهمه سالها که کنارت بودم

مرا خوب میدیدی

درست میدیدی

آنگونه که هستم میدیدی

و به من میدان میدادی تا خودم باشم

مثل تمامی سالهایی که تو در زندگی ام نبودی

و من روی پای خود ایستاده بودم

حالا بیا و ببین

که چرخهای ویلچر زندگی ام

از حرکت ایستاده اند

ببین دیگر از آنهمه قدرت خبری نیست

از آن من محکمی که من بود خبری نیست

از آن نجابت و تازگی و طراوت

اجبار مانده و کهنگی و افسردگی

ببین

به جای شیرینی های زندگی

قرص های مسکن -آرام بخشم خواهد بود

کاش میدانستی با من چه میکنی

حالا بیا و این چمدان پر خاطره را بردار و از اینجا برو

برو به جمع کسانی که حاضر نشدند برای شادی تو

کمی از افکار خود دست بردارند

برو به جمع کسانی که نام پدر را برایت یدک کشیدند

ولی حاضر نشدند برای رفاه تو

برای کمک خرجی تو

یک امضا بدهند !

برو به جمع کسانی که مدتهاست منتظر این لحظه ها نشسته اند

بگو من کم آورده ام

همان دختر محکمی که روی حرف همه ایستاد و گفت "میخواهمش "

بگو حالا کم آورده است

اما تورا به جان تمامی مریم ها

بگو که تو بر سرش چه آوردی

بگو که عاشقانه آمده بود

و چه ملتمسانه خواست

و چه مظلومانه دارد میرود

برو و بگو

تورا به جان تمامی یاس های سپید

بگو که چه صبوری ها کرد

و چه خود داری ها کرد

و تو چه ضالمانه رهایش کردی

وای که این دل من چقدر از تو تنگ است

چقدر از تو مینالد

میدانستم آخر داستان ما

باز هم انتظار است و تنهایی و سردی

تو هرگز عاشقم نبودی

حالا دیگر با خیالی راحت گوشی تلفن همراهت را خاموش کن

دیگر اس ام اس های صبحگاهی برایت نخواهد آمد

دیگر بوسه های عاشقانه من را از گوشی خود دریافت نخواهی کرد

دیگر نگران این نخواهی بود که مبادا امروز باز بی هدف باشم

حالا برو و تمامی عمرت را فرصت داری تا مشورت بگیری

برو و تمامی عمرت را هدفمند باش

تو هرگز عاشقم نبودی

کاش برای یکبار که شده

من را برای خودم میخواستی

انگونه که بودم و هستم

نه آن مترسکی که تو از من ساخته بودی

کاش اجازه میدادی

برای یکبار هم که شده

لبخند بزنم

نه به اجبار تو از آنچیز که تورا خرسند میکند ، خرسند باشم

تو هرگز عاشقم نبودی

 

دلم برای نگاه های عاشقانه تنگ شده 

برای هیاهوی دیدن تو 

برای تمامی لحظاتی که انتظار میکشیدم تا از راه برسی 

 

دلم برای تمامی آینه هایی که به شوق دیدار تو روبرویشان می ایستادم تنگ شده 

 

دلم برای روزگاری که من - من بودم تنگ شده 

کاش هرگز عشق را بر زبان نمی اوردم 

کاش هرگز راز درونم را به تو نگفته بودم 

کاش هرگز عاشق نمیشدم 

کاش هرگز تورا به بند زندگی نمیکشیدم  

زندگی من و تو  

هر دو خاکسترشد و نابود  

تو مرا نمیخواهی  

و من عاشقانه تورا خواستم  

اما هرگز درکم نکردی  

هرگز شوق نگاه یک پدر را برای خوشبختی فرزندش ندیدی 

هرگز دستهای مادر را وقتی که با دست سالخورده اش  

جهیزیه دخترش را جمع میکند ندیدی  

ندیدی لرزش دل مادر را 

ندیدی اه حسرت مادر را 

هرگز نخواهم بخشید تورا 

که میان تمامی خستگی هایم 

خسته ترم کردی 

چقدر زندگی بی تو آسان است 

تو که نیستی انگار ارمشی عمیق مرا فرا میگیرد 

دیگر از انهمه تحقیرها خبری نیست 

از انهمه احساس پوچ بودن - مصرف کننده بودن خبری نیست 

میتوانم اموخته های خود را برای مخارج روزانه  

نه بلکه برای اثبات وجود خویش در بین اینهمه مردم بکار بگیرم 

 

تو که نیستی انگار باری از دوش من برداشته شده 

خدا کند برای همیشه بروی 

خدا کند احساس جای عقل را نگیرد  

از تو بیزارم 

از یاد خواهم برد

روزانه های من 

 

تو را از یاد خواهم برد 

از یاد خواهم برد روزهایی را که به شوق دیدار من ساعت ها روی صندلی اتوبوس دوام میاوردی  

 

از یاد خواهم برد عاشقانه هایی را که زیر گوشم زمزمه میکردی  

از یاد خواهم برد دستانی را که عاشقانه در دستانم میگذاشتی و به گرمی میفشردی  

از یاد خواهم برد که با بوسه ای داغ و اتشین زیر گوشم زمزمه میکردی دوستت دارم  

از یاد خواهم برد تمامی آن حرفهای زیبایت را که در حد همان حرف باقی ماند  

 

از یاد خواهم برد شوق و اشتیاقم را برای برگشتن تو از کار روزانه 

از یاد خواهم برد تمامی امیدها و ارزوهایی که با تو داشتم 

از یاد خواهم برد سقف خانه ای را که با تو ساخته بودم 

از یاد خواهم برد شبهایی را که همبستر تو بودم و با همه ی وجودم نوازشت میکردم 

از یاد خواهم برد آرزوهای بر باد رفته زنانه ام را 

از یاد خواهم برد که مادر شدن را با وجود تو شناخته بودم 

از یاد خواهم برد تمامی صبوری هایم را برای گره گشایی مشکلات تو 

از یاد خواهم برد لحظه هایی را که به شوق رسیدن تو بیدار مینشستم 

از یاد خواهم برد تمامی لباسهای چروکیده ات را که با گرمای عشق اتو میکشیدم 

از یاد خواهم برد عطر تورا که میپرستیدمش  

از یاد خواهم برد تمامی اون روزهایی که برای دیدار تو سرخاب بر چهره میزدم 

از یاد خواهم برد لحظه هایی را که بساط عشق چیدم و با دلهره کنار سفره نشستم 

از یاد خواهم برد تمنای نگاه تورا وقتی که تنها برای رسیدن به من آمده بودی 

از یاد خواهم برد 

تورا و تمامی خاطرات تورا 

نشد یه سقفی بسازیم ....

نشد  

نشد که بشه و من یه مرحله از زندگیم روی خوش ببینم و خاطره خوش داشته باشم 

امشب همه چیز بهم ریخت 

باز هم بخاطر خودخواهی و خود درست بینیهاش 

همه مارو بازیچه دست خودش کرده 

 

دیگه میخوام تمومش کنم 

با همه دلتنگی هام 

میخوام یکبار که شده احساس رو بزارم کنار 

منطقی تصمیم بگیرم 

خیلی آشفته ام 

فکرشو نمیکردم این حد براش بی ارزش بشم که هیچ شوقی برای رفتن توی خونه مشترک نداشته باشه 

میگه تقصیر منه 

من عصبی شدم 

اما ایا تا حالا از خودش پرسید کی منو به این روز انداخت ؟ 

به قول خودش مدیریت کرد !!!!! 

چیو مدیریت کرد نمیدونم 

اینکه پشت سرم حرفی نزنه کسی ؟!  

مگه من چلاقم که نتونم از خودم دفاع کنم ؟ 

اصلا حرف و حدیث دیگران برای من اهمیتی داشته که بخوان ناراحتش باشم ؟ 

نه این حرفا نیست  

مردده 

تردید داره 

همون وسواس توی تصمیم گیری  

بهتره یکبار جدی جدی به خودم فکر کنم 

اینبار فقط به خودم نه به اون 

خسته ام 

خیلی تنهام 

این روزهای خاکستری من کی تمام میشوند ؟ 

دلم از اینهمه ندانستن گرفته است  

 

اینگار فریادهایم را خدا هم نمیشنود  

مادرم میگوید نا شکری میکنم 

میگوید شاید خدا برایت خیری پشت تمامی این سختی ها نهفته است  

چرا چیزی نیست که ارامم کند ؟ 

چرا عشقی درونم سو سو نمیزند ؟ 

چرا مرا بیتاب نمیکند ؟ 

دلم برای عاشق بودنم تنگ شده 

کاش زندگی دهنده عقب داشت