روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

دلم عجیب این روزها تو را دل دل میکند  

اینگار تو را میان تمامی این دقایق گم کرده ام  

نمیدانم  

شاید این روزها همه چیز گم میشود  

من گم میشوم 

تو گم میشوی  

عشقمان گم میشود  

راستی  

این روزها هوای دل تو چگونه است ؟ 

کاش مثل دل من طوفانی نباشد  

من این روزها به خرو ش امده ام   

یادت هست برایت خوانده بودم « روی آرام مرا دیدی اگر / باش تا طوفان کنم موج خروشان هم ببین » 

و من این روزها طوفانی ام  

بیشتر از همیشه  

نا ارامتر از همیشه 

و نگرانتر از همیشه 

خدایا دیگر از اینهمه هراس خسته شده ام  

نمیخواهی نجاتم دهی ؟ 

زندگی چقدر قشنگه وقتی جزوی از فراموش شدگان باشی  

چند روزیست که ما هم به جرگه این افراد پیوستیم  

 

جس عجیبیست  

حس بی تعلقی در عین تعلق  

درست مثل همان روزهای گذشته مان میماند  

آویزان 

معلق  

بلاتکلیف  

کاش آن زمانی که از مادر زایده شدم 

پرستار بیرحم مرا بین زمین و آسمان نگه نمیداشت  

و من از همانجا یا روی زمین بودم یا در اوج آسمان

شبهای جمعه من با تمامی شبهای جمعه فرق میکند

این شبها بیشتر از هر شبی دلم میگیرد

دستی نیست تا در دست گیرم

نگاهی نیست تا نگاهش کنم

لبخندی نیست تا با لبخندی پاسخش دهم

این شبها همیشه برایم عذاب است

وقتی میدانم دلبری که دل از من ربود ، این شبها بیشترین آزار را به من میرساند

اکنون دل از او پس گرفته ام

او تاب نگهداری دل دیوانه مرا نداشت

او دلم را نمیخواست

شبهای جمعه دلم از همیشه بیقرار تر است

گاهی چه کودک میشود این دل بازیگوش من

صبح وقتی از در خانه تنهایی خویش که بیرون میرود

همه گوشه کنار کوچه را میگردد

تا شاید تو را از پشت درختی یا بوته ای پیدا کند

شاید دل من فیلم سینمایی زیاد میبیند این روزها !

میخواهم دلم را تنبیه کنم

تا دیگر هوای عاشق شدن به سرش نزند

عشقم را از کفم ربود

عمرم را به باد داد

جوانی ام را از من گرفت

و احساسم را که دیگر نگو

و من چه بچه گانه مشق عشق را برایش خط به خط مینوشتم

میخواهم دوباره از نو آغاز کنم

اینبار اما بدون عشق و عاشقی

رهای رها

از بند اینهمه دلنگرانی ها

جسمم هم حق اعتراض ندارد

و لبهایم همینطور

به خدا قسم اگه شکایتی کنند از تنم دورشان میکنم

در رویا هم میشود عشق بازی کرد

میشود لب روی لبهای معشوقی خیالی گذاشت بی آنکه با احساست بازی شود

بی آنکه در انتظار بمانی

بی آنکه تو را زیر پاهای غرورشان له کنند

امشب بیاد آرام گیرم

فردا روز سوم است

درست مثل سه بار نیت

مثل سه بار خطبه

میخواهم چله نشین شوم

میتوانم

خاکستر شدن از سوختن که بدتر نیست

میتوانم تاب آورم

من دیگر عاشقش نخواهم بود

وقتی نیست حس میکنم چقدر لحظه به لحظه ازش دور تر میشم  

 

شاید خوب شد که دو روز بیخبر رفت  

 

بیخبری چیز خوبیه  

 

عقل و منطق هم بهتر از اون  

  

ما پر پرواز هم نبودیم  

 

زیبا گفتن « یه پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایانه »  

 

دوست داشتنش هم توخالی بود ...

از جونم چی میخوای ؟ 

من از عاشقی پشیمونم  

خلاصم خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

زندگی سیاهه به سیاهی شبهای انتظار من  

دنیا سیاهه به سیاهی بی مهری های تو 

روزهایم همه سیاهند به سیاهی خودخواهی های تو  

از من چیزی برای عاشق شدن نمانده 

و از تو چیزی برای مهر ورزیدن 

تو هم مرد عمل نبودی  

لعنت به عشق

آینه ها حق داشتند که امدنت را باور نمیکردند

وگرنه تا رسیدن به دستهای تو

فقط یک دست فاصله بود

دستهایت را از جیبت بیرون بیاور

بگذار هوایی تازه کنند

بهار برای ما رویای شیرنی بود

سفید بریف من

تا زمستان تمام نشده بیا

بیخبر

 

دوباره تک تک قاصدک ها را خواهم شمرد

شاید که بر بال شکسته آخرین قاصدک

هنوز نویدی از رسیدن به تو باشد

و شاید پیامی از تو

برای رها شدنم

این روزها قاصدک ها هم از تو بیخبرند

 روزانه های من

چقدر مانده؟

تا دستهای تو

تا یک فنجان چای داغ ؟

قدمهایم را که بلند تر بر میدارم

تو را گم میکنم

میان اینهمه جاده های انتظار

تا رسیدن به تو

چقدر از این ثانیه های سیاه مانده ؟

از این هراس بی تو بودن

وای که این شب

چقدر پر التهاب است   

عشق ...

عشق چیز عجیبیست

تا وقتی باشد

گرمای بودنش گرمت میکند

گاهی شعله اش که بالا رود

خانمانت را میسوازند

و تو خاکستر میشوی

و دلت میخواهد اندکی پا پس بکشی

دلت میخواهد شعله اش اندکی پایین تر میبود

تا فقط گرمت کند

وقتی که نباشد

همه جا سرد است

چنان سرد

که تا مغز استخوانت از سرما میلرزد

و آنوقت است که دلت میخواهد

اندکی گرم شوی

به دنبال عشقی میگردی

که از این سرمای سرد

خلاصت کند

یا زیبا تر بگویم

نجاتت دهد

وقتی عاشق نباشی

همه چیز عادی میگذرد

یا شاید یکنواخت

و تو از اینهمه روزهای عادی

کسل میشوی

و احساس بیهودگی میکنی

همه چیز برایت یک رنگ و یک بو خواهد بود

دلت میخواهد عاشق شوی

تا گرمای عشق

به زندگی ات جان دهد

به باورت برساند

عاشقی چیز عجیبیست

بودنش و نبودنش هر دو درد سر است

نمیدانم به دنبال کدامین درد سر

اینهمه درد سر گرفته ام !

در دلم چیزی به گنگی میگراید

نمیفهمش

یا شاید گیج شده ام

دلم هوای خلا دارد

خلایی که مرا به ارامش برساند

خلایی که در ان نه از عشق خبری باشد

نه از بی عشقی

وای که بشر چه موجود عجیبیست  

هنوز نیامدی

کمی به عقب برگرد

مرا جا گذاشته ای

یادت می اید زیبای من

میان تمام خنده های عاشقانه مان

زندگی را با هم مرور میکردیم

خواسته هایمان را یک یک میشمردیم

و به هم قول میدادیم

همه را به همان ترتیب

یک

یک

به هم هدیه دهیم

یادت میاید زیبای من

گفته بودم از پنجره و باران و صدای رعد میترسم؟

یادت می اید گفته بودم

اهسته اگر نمی اییی به دیدنم

با چراغی بیا

تا جا پای تورا گم نکنم

و تو نیامدی

و من پشت این پنجره های بخار گرفته

در انتظارت مانده ام

زمستان تمام شد

بهار شد

و دوباره ردپای این پاییز زرد خشکیده پیدا شده

و گونه هایم زرد شدند

درست مثل همان برگهای خشکیده

و تو هنوز نیامده ای

میترسم زیبای من

میترسم سیب سرخی که به دامنم خواهی گذاشت

مثل برگهای همین پاییز

زرد و خشکیده شوند

من از سردی و فصل سرما میترسم

چقدر از اول شخص بودن میگریزم

اول شخص که میشوم

تمام دردهای عالم

یکجا و بی مهابا بر سرم اوار میشود

بیا و بار دیگر

مرا به نام خودم بخوان

به نام مریم های سپید و معطر باغچه های بی باغبان

من از دستور دستور میترسم

دلم هوای ادبیات کهن کوچه های بن بست را کرده

کتابت را ببند

چقدر مانده؟

تا دستهای تو

تا یک فنجان چای داغ ؟

قدمهایم را که بلند تر بر میدارم

تو را گم میکنم

میان اینهمه جاده های انتظار

تا رسیدن به تو

چقدر از این ثانیه های سیاه مانده ؟

از این هراس بی تو بودن

وای که این شب

چقدر پر التهاب است ...

سیاه و سفید

 

آینده را چگونه بسازم

با اینهمه حجم های تو خالی تردید ؟

تو برایم نشانه ای بیاور

حجمی ،

         خطی

                 رنگی

مدادهای رنگی ات را به من هدیه کن

من سیاه و سفید شده ام  

تنهایی ها و رسوایی ها

روزانه های من 

 

چقدر نوشتن خوب است

درست مثل بالا اوردن میماند

اما کاش میشد دستمالی برداشت

و دهان را به ان چشباند

و تمامی دلتنگی های درون را

روی سپیدی اش بالا ارود

این روزها دلم پر شده است

درست مثل اتوبوسی که جای نشستن مسافر ندارد

 و درون من جای نشستن غصه هایم را ندارد

اما نمیدانم این غصه های لعنتی

از کجا اینهمه بلیط گیر اورده اند ؟

هوا اینجا بسیار بارانی ست

باریدن زیباست

مثل اشک ریختن میماند

اینگار دل اسمان هم از اینهمه دلتنگی پر شده بود

یا شاید کسی آن بالا دارد خودش را میشوید

یا شاید دلش را

یا شاید سرنوشت کسی را اب میدهند

تا غصه هایش رشد کنند

درختی شوند

و ریشه هایش همه زمین را بگیرد

درست مثل گناه ادم و حوا

که ریشه های جهنم ما را محکم کرد

کاش ادم تنها بود

درست مثل تنهایی عصر روزهای جمعه

تنهایی ها از رسوایی ها بهترند

وقتی تنها میشوی فقط دلت میگیرد

چند قطره اشک که بریزی

همه چیز صاف میشود

درست مثل روزهای بارانی

اما وای به روزی که رسوا شوی

رسوا که شوی

دیگر نمیشود کاری کرد

من یکبار رسوا شدم

نه ، دروغ گفتم !

من فقط یکبار رسوا نشدم

دلم سخت هوای خندیدن دارد

وقتی میخندم از خنده هایم خنده ام میگیرد

و این خودش غنیمتی است در این روزهای بی لبخند

اصلا نمیدانم چه میخواهم

باز کاغذ دیدم و باز  سکوت و باز قطره های باران

دلم هوایی شده

اما زیر این باران که نمیشود جایی رفت

تمامی گودال های شهر را اب گرفته است

میترسم پایم روی یکی از این گودال ها جا بماند

و انوقت با سر زمین بخورم

و تمام تنم خیس شود

و لباسهایم اب بروند

و برایم کوچک شوند

درست مثل بزرگ شدن

راستی نکند به ما دروغ گفته اند ؟

شاید ما بزرگ نشده بودیم

شاید لباسهای ما کوچک شده بودند !!!!

وای !!!

به همین راحتی فریب خوردیم

میبینی ؟

فریب خوردن چقدر اسان است .

مثل اب خوردن میماند

اما این روزها اب هم به راحتی از گلویمان پایین نمیرود

اینگار راهشان را گم کرده اند

 چقدر حرف میزنم !

باید اندکی عمل کنم

باید این تومار سرد مغزی ام را عمل کنم

اونوقت راحت یک گوشه ای بنشینم و یک فنجان چای داغ بخورم

آخ! چای داغ

دلم هوای نوشیدن دارد

دور میزی که من باشم و او

درست مثل فیلم های عاشقانه

روبروی هم بنشینیم و از هم خجالت بکشیم

و انقدر در دلمان سکوت کنیم

تا بالاخره یکی مان به ان دیگری بگوید که دوستش دارد!

دوست داشتن درست مثل یک فنجان چای داغ میماند

در جایی خوانده بودم که دوست مثل یک فنجان چای داغ در یک روز سرد زمستانی است

 من از چای شدن خوشم نمی اید

دوست دارم قهوه باشم

که هر کسی که دلش خواست

مرا با همه تلخی ام سر بکشد

و چقدر بدم میاید

از کسانی که به ذائقه شان احترام میگذارند

و مرا با یک پیمانه شکر شیرین میکنند

اصلا از قهوه شدن هم منصرف شدم

از شیرینی اجباری همیشه میترسیدم

اصلا نمیدانم دوست دارم چه باشم

باز درون ذهنم هیاهو شده است

مثل شلوغی های شبهای عید میماند

هر کسی میاید و میرود

یکی میخندد

یکی ...

و.ای که من چقدر از آن یکی بدم میاید

نمیخواهم حتی اسمسش را هم به یاد بیاورم

میترسم از میان این صفحه بزند بیرون

یقه ام را بچسبد

و من باز مثل احمق ها سکوت کنم

و بعد از این سکوت بیجا

یا شاید بجا

پشیمان شوم

باید زود جمع کنم

تا سر و کله اش پیدا نشده است

                                                                                                                           

چقدر از زمین و زمان ایراد میگیرم ! 

شاید انقدرها هم که فکر میکردیم هنوز بزرگ نشده ایم  

یا شاید زیاد از حدمان بزرگ شدیم که اینگونه در پوست خود جا نمیشویم  

 

نمیدانم . گیج شده ام . وقتی پاهایم از زیر پتو بیرون میزند حس مکینم به اندازه مورچه ای هم که شده بزرگ تر شده ام ! 

شاید مورچه ها این روزها چنان قد نمیکشند ! 

درست به اندازه تمام تصوراتم گیجم !

هراسهای بیهوده ! 

تا بوده همین بوده

قدمهایی گنگ و نا معلوم 

به سوی اینده ای مبهم 

 

دوستت دارم گفتنهایی پنهان و نا مطمئن 

 

یادش بخیر آن عاشق دیوانه  

که هر روز بر دیوانگی اش میخندید و بیشتر به جنون میرسید  

 

دلم هوای گذشته ها را دارد  

گذشته ای از امروز ما گنگ تر !