روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

گفته بودم گذر زمان مرگ شادی من میشود  

اما تو باور نداشتی  

این روزها میان تک تک لحظه ها 

جنازه ام را تشییح میکنند...

این روزها همه چیز خاکستری شده 

لحظه هایم رنگ کسالت گرفته 

ساعت ها بیهوده می ایند سلام میدهند و میروند 

این روزها هیچ حسی ندارم  

نه شوقی نه اشتیاقی  

نه عشقی و نه تنفری 

دلگیرم 

از روزهای جوانی ام دلگیرم 

با دست خود بر خود بد کردم 

شاید نا شکری باشد  

اما هر چه هست این روزها لبخندی ندارم تا بگویم جوانی ام را دوست دارم 

زندگی میگذرد  

و منهم میگذرم 

دلتنگ که باشی  

هیچ چیز شادت نمیکند 

حتی گرمی وجود کسی که می گوید دوستت دارد ولی آنچه را که دوست دارد انجام میدهد  

دلتنگ که باشی  همه چیز آزارت میدهد 

این روزها سنگینی باری را بر دوش میکشم 

که او از خانه پدریش برداشته  

برای سبکتر شدن انها  

من تا کمر خم شده ام ...

حکومت کن  

همانطور که دیگران بر ما حکومت میکنند 

و نامش را " غیرت " بگذار 

اینگونه آسوده تر خواهی بود ...

آرزو

هیچ از من پرسیده ای که سرخوشم آیا؟ 

یا از خود پرسیده ای که مرا به کدامین آرزوهایم رسانده ای ؟ 

 

با تو بودن آروزی دست نیافتنی من بود  

و تو با ماندنت در کنار من  

سربلندم کردی  

روزگارت بلند و سرخوش دوست من

در انتظارم که بیایی

تمام روز را که در انتظارت بنشینم
ذره ای از عشق من به تو کم نخواهد شد
این دیوارهای ساکت خانه
نبودنت را مدام فریاد میزنند
در انتظارم که بیایی