روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

هیچ حرفی برای گفتگو ندارم 

 

برای رد و بدل شدن میان من و من  

 

سکوت بهترین پاسخ است  

به درد دلهای کهنه و قدیمی و خاک خورده ی من  

تو هم سکوت کرده ای  

مثل دل من که از درون فریاد است و غلغله 

و لب به مهر سکوت بسته است  

این روزهای پایانی سال  

اینگار چیزی در من متحول میشود  

یا شاید میخواهد جانم را بگیرد  

نمیفهم از چه نوع است  

اما خوب میدانم که از کجامده است   

رنگش را خوب میشناسم 

مثل رنگ خاکستری انتظار میماند  

 

خسته ام از اینهمه عقربه های سیاه 

که بخت مرا رغم میزنند  

از این ثانیه ها 

از این روزها 

از این نوشتنهای بی حاصل 

از این نفس کشیدن های پر التهاب 

رهایم کن خدا  

رها کن مرا از این لبخند تصنعی  

از این خنده هایی که از سر اجبار بر لبانم مینشیند 

مرا چه شده ؟ 

عشق را چه شده ؟ 

روزگار را چه شده ؟ 

عشق گمشده

 روزانه های من

 

حال هیچ چیزی را ندارم 

 

همچون چوبی کرم خورده میمانم 

سست و بی ثمر 

 

چیزی درونم رشد کرده که نمیفهممش 

 

چیزی مثل یک حسرت بزرگ  

یک حس ندامت  

حس شکست  

حس بیهودگی  

حس سیاه بدبختی 

 

از همه چیز خسته ام و دلزده  

از خودم  

از تو   

از ارزوهایمان  

از دوستیمان  

از روزهای خاکستری انتظار  

 

از امروز  

از فردا  

 

از آینده ی گنگ و نا معلومی که انتظار مرا میکشد   

چرا نیستی   

چرا هیچ کجای زیبایی ها نیستی ؟  

چرا حس با تو بودن را گم کرده ام ؟  

عشق را گم کرده ام  

زیبایی هارا گم کرده ام  

خواستنت را گم کرده ام  

خودم را گم کرده ام  

تورا گم کرده ام 

 

یادت هست ؟  

گفته بودم روزی میان تمامی این تردیدها   

میانی تمامی اینهمه انتظار من خواهم مرد ؟  

تو باور نکردی   

تو هیچ وقت باورم نکردی   

تنها به خودت   

کردارت  

خواسته هایت   

تصمیماتت  

و مادرت ! ایمان داشتی  

 

تو راه اشتباه را باز پیمودی   

و این میان من قربانی خودخواهی های تو شدم  

این میان زندگی من فنای خود بزرگ بینی های تو شد   

تو انقدر خود را درست میدانستی   

که هر گز التماس های مرا ندیدی   

زجه هایم را برای دوام این عشق  

و غزل گریه هایم را برای خواستن شروع زندگی   

از تو هم خسته ام  

دوست دارم بمیرم  

 

 

در آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد ...

روزانه های من 

 

آتش دوست اگر در دل ما خانه نداشت  

عمر بی حاصل ما اینهمه افسانه نداشت  

 

امشب تازه فهمیدم کجای کارم . چقدر سخت بود . با اینهمه سفارش و خواهش بالاخره رفت 

 

خوب فهمیدم زندگی مشترک یعنی چی . 

 

اذن و اجازه رو خوب فهمیدم یعنی چی  

 

دلم شکست  

 

بدجوری دلم شکست  

 

چقدر براش بی اهمیت بودم 

 

 میگفت دلیل منطقی بیار !!!!!  

دلیل منطقی یعنی ساعت ۶ خونه بودن 

 

دلیل منطقی یعنی بی  اذن و اجازه ...  

دلیل منطقی یعنی هرچی تو بگی بگم چشم   

هرچی من بگم تبدیل بشه به یه بحث و جدل   

بحثی که اخرش من باید معذرت بخوام  

چقدر زندگی با تو سخته  

اصلا زندگی با ادم دوم سخته 

 

امشب از ته دلم دلم برای خودم سوخت  

کاش میشد نسبت به تو بیخیال شد   

کاش میشد برگشت به سال ۸۵ و ۸۶ 

کاش میشد برگشت 

 

کاش میشد دوباره مال خودم بودم و بس  

خدایی اگه خودت حال نداشتی امشب بری به من میگفتی برو  

 

نه نه نه 

 

برای اینکه خودت راحت خوش باشی و به فکر من نباشی به منهم گفتی برم  

نه  

نه  

نه   

امشب واقعا از اینکه با تو یکی شدم دلم برای خودم سوخت  

 

درست مثل همون آتیشی که امشب از روش میپرند تا شاد باشن  

 

شاد باش  

 

شاد بمون  

 

 

 

چه پر شتاب چه بی امون 

 

میچرخه این چرخ زمون 

 

مثال باد  

مثال برق  

تموم میشه زندگیمون ...

 

 روزانه های من

 

من به خط و خبری از تو قناعت کردم 

 

قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست  

خوابمان که نمی آید  

یا شاید نمیبرد ! 

 

شب با تاریکی اش زیباست  

حیف از آن چراغی که روشن کرده اند وقت خواب  

 

بیچاره تا صبح باید نور بدهد و من لعنتش کنم !!!! 

نور بی موقع 

مثل خروس بی محل میماند 

مثل خرج های اضافه  

مثل بهم ریختن یک برنامه .

نه  

صد برنامه   

مثل بهم ریختن همه ی رویاهای شیرین  

 

خوابمان که نمیاید  

هزیان میگوییم  

اما به  یاوه سخن گفتن نیز عالمی دارد!!!  

 

من بارها یاوه گفته ام 

یا شاید فقط چندین بار یاوه نگفته ام 

 

مثال آن گورخری که سیلور استاین در نوشته هایش گفته بود  

« تو سفیدی با خط های سیاه یا سیاهی با خط های سفید ؛ خوبی گاهی بد یا بدی گاهی خوب » 

 

نخوان 

 

خودم نیز نمیدانم چه میگویم  

ذهن آشفته ام این روزها همچون خانه ای در حال خانه تکانی ؛بهم ریخته است  

چقدر دلتنگم  

و چقدر گنگم 

 

چیزی درونم هست که نمیفهممش 

چیزی عظیم و سراسر ابهام 

چیزی میان دوست داشتن و رها شدن 

میان عشق و رفتن  

میان عشق و ناباوری 

میان  

میان 

میان هر آنچه میان من و توست  

چقدر امشب گیجم 

دلم برایت تنگ شده

 

 روزانه های من 

 

دلم برای لحظات با تو بودن تنگ شده است  

برای گرفتن دستان گرمت 

دیدن نگاه پر از مهربانیت 

برای لبخندت که وقتی میخندی دنیا برایم زیبا تر میشود  

 

عجب معجزه ایست وجودت 

وقتی هستی اینگار هیچ غصه ای در دلم نیست  

اینگار تمامی دردهایم 

یکی یکی بی سر و صدا از درونم میگریزند 

 

تو که هستی اینگار خدا دوباره مرا متولد کرده است  

رها میشوم 

از هرچیزی که ذهن خسته مرا می آزارد  

 

برایم دعا کن مهربانم 

دعا کن این روزهای خاکستری زودتر تمام شوند 

و تا ابد دستهایم در دستان تو گره بخورد  

 

بوی عید

 روزانه های من

 

بوی عید می آید  

 

این روزها همه در حال تمیز کردن خانه هایشان هستند 

 

خانه هایی که شاید یک سال تمام گرد و خاک به خود جمع کرده است 

 

خانه هایی که یک سال تمام پر از کدورت و سیاهی شده 

 

امروز با خود فکر میکردم  

کاش میشد همه ی کدورت ها را   

مثل غبار روی شیشه ها   

با دستمالی نمدار گرفت 

 

نم اشکی   

نم آبی   

یا شاید نم بارانی  

 

این روزها که بگذرند   

عید میشود  

 

دوباره بهار می اید   

میدانم  شیشه های اتاق که تمیز شوند  

 

میشود بهار را از پنجره ی همین اتاق دید   

 

کاش میشد شیشه های دلمان را نیز بهاری کنیم 

 

کاش میشد دلهای شکسته را از نو بند بزنیم   

از نو بسازیم   

از نو بهاری اش کنیم  

 

چقدر دلم میخواست این عید که می آِید   

همراه خودش خبرهای خوب بیاورد  

این عید که میرسید   

من و تو در زیر آسمان یک سقف بودیم   

پشت نگاه یک پنجره   

 

اما نشد   

نشد که بشود  

 

و باز در انتظار خواهم نشست  

 

در انتظار بهاری دیگر   

عیدی دیگر   

سالی دیگر   

یا شاید دنیایی دیگر  ... 

 

 

 روزانه های من

 

تمام شد  

امروز هم گذشت و تمام شد  

 

چقدر خسته ام . 

هرچی بود خوب یا بد تمام شد  

زیاد فکرش ازارم نمیده . شاید این نمره واقعا حق من بود 

 

چیزی که بیشتر از همه امروز خسته ام کرد یه حرفی بود که توی بدترین شرایط  

زده شد . نمیدونم اگر ازش گله کنم چه جوابی میشنوم  

حوصله بحث ندارم  

اصلا حال بحث ندارم . 

اینگاری باید به اینجور حرفاش عادت کنم 

درست از همون چیزی که بدم می اومد  

 

نمیخوام حرفی بزنم 

حرف نزدن بهتر از بحثه . بحث که پیش میاد خیلی حرفای دیگه هم کنارش میاد 

اخرش هم این منم که باید معذرت بخوام 

 

برام یه عادت شده 

سخته اما باید بهش عادت کنم 

خیلی خسته ام 

دلم شونه هاشو میخواد که سرمو بزارم و گریه کنم 

دلم اغوش گرمشو میخواد که توش ارام بگیرم  

 

خیلی خسته ام 

کسی هم امشب خستگی منو درک نمیکنه 

خسته ام  

 

دوستت دارم

 

 روزانه های من

 

همیشه میان من و تو  

 

هاله ای از انتظار بوده   

برای رسیدنت   

تمامی کوچه های بن بست خدارا   

 

یک به یک پیمودم 

 

و تو سر هر کوچه    

برایم به یادگار   

 

یادگاری نشاندی 

 

همیشه میان من و تو  

 

هاله ای از انتظار بوده 

 

و تو از تمامی شمع هایی که برای اتمام این انتظار گنگ سوختند   

بی خبر بودی  

 

اینک حاصل تمامی ان روزهای تلخ و شیرین  

 

دستان توست که میتوانم با همه ی وجودم   

 

به گرمی بفشارمش    

اینک حاصل تمامی آن پاهای زخمی ام 

 

شانه های توست که میتوان به آن تکیه کنم 

 

و نگاهت را   

 

که میتوانم ساعتها به ان زل بزنم 

  

بی آنکه گناهی باشد    

 

اینک بوسه های تو  

 

آرامبخش ترین داروی دردهای من است  

 

و من با همه ی وجودم به داشتنت خرسندم 

 

و شکر گزار  

 

دوستت دارم  

مارکوت بیگل

 

 روزانه های من

 

عشق ما نیازمند رهاییست  

نه فنا شدن 

 

در راه خویش 

ایثار باید  

نه انجام وظیفه  

 

خدایا  

این گره ی کور زندگی ام را  

با دستان معجزه  گرت باز کن 

 

خسته ام  

از اینهمه امروز و فردا ها  

 

اینگار این فرداها با زندگی من اجین شدند  

 

اینگار این جاده ی بی انتهای نامعلوم 

نمیخواهد کمی به ما رحمی کند  

 

اینگار در تمامی این راه ها 

هیچ جاده خدایی نیست  

 

یادش بخیر  

کودکی ها  

و جاده خدا ها  

 

دلم میخواهد بر فراز بلندی های اینهمه تقدیر  

 

دستانی مرا از این زندگی برهاند  

 

دوست ندارم این زیستن نا معلوم را  

 

دوست ندارم اینهمه انتظار را  

 

چگونه فریاد بزنم  

کسی نیست  

 

کسی مرا نخواهد شنید  

 

حتی او که همدم روزهای دلتنگی من است  

 

مرا درک نمیکند  

 

خسته ام از اینکه هر روز  

 

باید او را درک کنم  

و بپدیرم ... 

 

 

خسته 

 

 روزانه های من 

خسته ام  

 

از اینهمه نشدن ها  

از اینهمه بن بست ها 

 

کاش این جاده ی طولانی پر پیچ و خم 

اینهمه بن بست نداشت 

کاش به جای اینهمه چاله های مخفی  

 

کمی باغچه بود و نرگس و نسترن 

 

کاش این سایه ی سیاه لاممکن  

 

کمی به ما فرصت میداد  

فرصت کمی زندگی 

 

فرصت کمی ارامش 

 

فرصت کمی با هم بودن بی دغدغه 

 

خسته ام  

از اینهمه  فال بد  

 

از اینهمه بخت بد  

از اینهمه زندگی بد خسته ام 

 

 

دلم شور میزند 

 

دلم برای زندگی ام شور میزند  

 

این دلشوره عجیب و گنگ را مدتهاست که درونم احساس میکنم 

 

 

دلم برای سادگی ام 

 

برای مهربانیت 

 

برای هردویمان شور میزند 

 

برای تو که میخواهی و نمیتوانی 

 

برای من که نمیتوانم و میخواهم 

 

دلم شور میزند 

 

برای تمامی خاطرات خوشی که برای هم نوشتیم 

 

برای همه لحظاتی که با اطاعتی اجباری تیره کردیم 

 

برای لحظاتی که دیدیم و چشم بر بستیم  

 

دلم شور میزند 

 

برای تو که همه ی اقتدارت را پشت این امروز و فردا کردن ها شکستی 

 

برای خودم که بر تو تکیه کردم که  هیچ وقت ندانستی کی و کی و کی  

 

 

دلم برای سقف نساخته خانمان شور میزند 

 

میدانم روزی همه آن رویاهای شیرین  

 

آواری خواهد شد روی سر هردویمان 

 

روی سر تو که میخواهی با من زیباترین روزگار را طی کنی 

 

و روی سر من که میخواستم با تو به آرامش و ارزش برسم 

 

دلم برای صدای آهسته ات تنگ شده 

گله دارم

 

 

 

دلم از این حصار خاکستری گرفته 

 

از این اسارت نا معلوم 

 

از این دل بستن به اشتباه 

 

تو سر سپرده میخواستی  

 

و من دل سپرده بودم .

 

بسیار خوبی 

 

بسیار دوستم میداری  

 

اما هنوز نمیدانی چه میخواهم 

 

هنوز نمیدانی چگونه باشی 

 

همانطور که من نمیتوانم  

 

و نمیدانم صدای نازک یعنی چه 

 

تو نمیدانی چگونه با این انتظار کشنده 

 

تیشه به ریشه ی عشقم زدی 

 

و چگونه با این همه امروز و فردا کردن ها  

 

 پایه های اقتدار خود را در چشمم شکستی  

 

تو ندانستی  

 

ندانستی که من از تو چه میخواهم 

 

تو ندانستی  

  

 

و چه آسان  

 

امروز همه چیز را بر هم زدی 

 

به جرم اینکه نخواستم برایت از درد دلم بگویم 

 

درد دلی که میدانستم تو را آشفته خواهد کرد  

 

و به اصرار تو گفتم و  

 

طوفان شد ...