روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

تردید

تردید مثبل شکاف میماند

مثل دره های وسط دو قله

مثل فاصله های سرد میان من و تو

و چنان روز به روز رشد میکنند

که میهراسم از این دامنه ها

از دامنه مهربانی های تو

از قله خوبیها و خوشبختی های روزگارمان

تردید ها مثل آوار میماند

آوار هایی که روز به روز بر سرمان خراب میشود

و من و تو توان بازسازی آنرا نداریم

تردیدها مثل عکس های سیاه و سفید میماند

من از اینهمه عکس های یادگاری بی رنگ و بی عطر و بو میهراسم 

کسی نیست یاریمان دهد ؟ 

سیاه مثل بخت من

 

و زندگی من اینگونه تعریف شد

من زیر انگشتان جبر له شده ام

جبری که شاید خود با دستهای خود آنرا بنا کردم

نجابت من

در چند متر پارچه سیاهی خلاصه شد

که باید هر روز خود را در آن بپیچم

زندگی من

با همین چند متر سیاهی ، سیاه شد

من چه خوشبختم که تورا دارم زیبای من

ما تنها نخواهیم ماند  

همانی که دندانهای تیزمان را به هم نشان داد 

همان دوباره برایمان نانی از عشق و محبت خواهد آورد  

سبدی از سیب سرخ  

و شرابی چون شراب بوسه های داغ عاشقانه 

و ما دوباره سر مست خواهیم شد  

از عطر همان پیراهنی که لباس عافیت ما خواهد شد  

و از شهد همان شرابی  

که از لبهای عاشقانه هم  

خواهیم چشید  

ما تنها نخواهیم ماند دلبرم 

همانی که مارا به اینجا رسانده 

رهنمایمان خواهد شد به سوی روشنایی ها  

رهنمودمان خواهد شد  

به سوی کلبه اعتماد و همدلی 

دلبرم  

امشب آسوده بخواب  

که فردا صبح  

نوید روزی تازه است  

روزی نو که هردویمان را به روشنایی فردا نوید خودهد داد 

به همین سادگی

روزانه های من 

امروز و فردا کرده ای معشوق من

و مرا میان اینهمه فرداها

رها کردی

 و ندانستی که هر روز

این وحشت فردا

چه بر سرم خواهد آورد

و در آن فردایی که تو وعده داده ای

دیگر نه از من چیزی باقیست

نه از آنهمه شور و اشتیاقی که هر روز یاد آورت میشدم

فردا جز ترس از آبرو

جز ترس از شنیدن سرزنش ها

چیزی نمانده است

تو را ای عشق

میان اینهمه علامت سوال

گم کرده ام

میان اینهمه چراهای بی پاسخ

میان اینهمه دل دل کردن هایت گم کرده ام

کاش زمان به عقب بر میگشت

و من عشق خویش را

با تردید تو از دست نمیدادم

عاشق شدن حوصله میخواهد

و شاید من به اندازه صبر تو

وعده فردایت را حوصله نکرده ام

بیا معشوق دور از من

تورا به جان هرچه یاس و اطلسی ست

تورا به جان هرچه نور و آشنه و شمع و چراغ است

بیا و مرا از این برزخی که در آن گرفتار امده ام برهان

بیا معشوق من که من عشقت را از کف داده ام

شاید به همین سادگی !

یک نفر باید مرا پیدا کند ...

سرد و مبهوت

بر کرده خویش نشسته ایم به تماشا

بر آنچه روزها با هم بافته بودیم

به شبی

به کلامی

به فریادی

همه را رشته کردیم

همیشه غزل را دوست داشته ام

در غزل گریه هایم

کسی فریادهای مرا نخواهد شنید

در غزل گریه هایم

کسی اشک های شبانه مرا تر نخواهد شد

در غزل گریه هایم

باید و امایی در میان نیست

در غزل گریه هایم

لبخندهای تصنعی جایی ندارد

در غزل گریه هایم

ارزوی مرگ کردن مرا، ناشکری به حساب نخواهد آورد

آری زیبای من

من از دنیا و زیبایی های آن به ستوه آمده ام

از دنیا و بایدهایش خسته و بیزارم

پنجره های اتاقم دیگر نوید آمدن نور و عطر یاسی نمیدهد

پنجره های اتاقم

دیگر آیینه دار مریم های باغچه خاطراتمان نیست

دنیایم به سیاهی کشیده است دلبرم

من به سکوت محکوم میکنم خویشتن را

تا در این سکوت خویش فرما

خویشتن دار آئینه های شکسته خود باشم

تا در این سکوت سرد اجباری

سردار نبرد من با من نباشم

یادت هست روزی میان تمام این لحظات شبانه

چه پنهانی برای هم اورادی از بوسه و شبنم میفرستادیم

تا گونه هایمان را از دور نوازش کند

و اکنون

و در اکنون

.....

اکنون ها چه سرد و بی قافیه به جلو میروند

اکنون و در اکنون ها

چه بی مهابا از سردی عشق

با هم به گفتگو

یا شاید به بگو مگو نشسته ایم

دلم برای کوچه های خلوت عاشقی مان تنگ است

دلم برای جنگل و نم بارانش در پاییز لک زده است

دلم برای لحظه ای عاشقی ، تنگ است

دلم برای خودم تنگ شده است

به عقب برگرد

کمی به عقب برگرد  

مرا جا گذاشته ای  

یادت می اید زیبای من  

میان تمام خنده های عاشقانه مان 

زندگی را با هم مرور میکردیم 

خواسته هایمان را یک یک میشمردیم  

و به هم قول میدادیم  

همه را به همان ترتیب  

یک  

یک  

به هم هدیه دهیم

یادت میاید زیبای من  

گفته بودم از پنجره و باران و صدای رعد میترسم؟ 

یادت می اید گفته بودم 

اهسته اگر نمی اییی به دیدنم   

با چراغی بیا  

تا جا پای تورا گم نکنم 

و تو نیامدی  

و من پشت این پنجره های بخار گرفته 

در انتظارت مانده ام 

زمستان تمام شد  

بهار شد  

و دوباره ردپای این پاییز زرد خشکیده پیدا شده 

و گونه هایم زرد شدند  

درست مثل همان برگهای خشکیده 

و تو هنوز نیامده ای  

میترسم زیبای من  

میترسم سیب سرخی که به دامنم خواهی گذاشت 

 

مثل برگهای همین پاییز  

زرد و خشکیده شوند  

من از سردی و فصل سرما میترسم  

                                                                                                     

عروسک

 

میبینی عروسک   

کسی تو را اینگونه که هستی نمیخواهد   

قانون دنیا این است   

عروسک های برای صبر و سکوت خلق شده اند 

 

برای آرامش دادن و دم نزدن 

برای سنگ صبور بودن 

برای از بین بردن تنهایی های دیگران 

همچنانکه مادر برای نگران بودن آقریده شده است  

و پدر برای پشتوانه بودن  

  

برای ...

راستی پدر برای چه آقریده شده است ؟ 

هنوز نیاموخته ای که 

عروسک ها برای زندگی کردن خلق نشده اند عروسکم ؟ 

برای زندگی بخشیدن خلق شده اند  

زندگی بخشیدن به دیگری  

حتی اگر این دیگری خریدار نباشد  

خواستار باشد  

عروسکم آرام گیر  

آرامگیر و به لبخند خواستارت بیاندیش  

بیاندیش و ببین که چگونه با سکوت خود  

لبخند رضایت بر لبان خواستارت خواهی کاشت

عروسکم آرام گیر  

 کسی غزل گریه های تورا  

نخواهد شنید  

آرامگیر عروسکم  

و یقین بدان که تا ساعاتی دیگر  

شب تاریک و پر از سکوت خواهد رسید  

و من باز از اشک های تو  

تر خواهم شد  

آرامگیر   

و یقین بدان 

که تو را نوازش خواهم کرد  

و دردهایت را خواهم شنید  

عروسکم  

یقین بدان  

که باز شب خواهد رسید  

 و تو آغوش باز خواستارت را  

تجسم خواهی کرد  

تا آمدن شب ساعاتی مانده است  

آرامگیر عروسکم  

 و به شهد شیرین لبهای او بیاندیش 

 

شاید شیرینی این بوسه ها 

تلخی ایام انتظار تورا  

اندکی تعدیل کند  

میدانم عروسکم 

 

خوب میدانم که تلخی اینهمه انتظار  

سردی اینهمه حقارت  

با این شیرینی های گاه به گاه 

از دلت بیرون نخواهد رفت  

اما عروسکم

به یاد داشته باش  

عروسکها فقط یک عروسکند  

و انتظار جزوی از تار و پود وجودشان است  

به یاد داشته باش عروسکم  

که هیچ کس درد اینهمه حقارت را  

بر دل یک عروسک  

باور نخواهد کرد  

آرامگیر عروسکم  

در کژی ام نکن تو به عیب نگاه / تو زمن راه راست رفتن خواه

 

"خپل " از خودش خجله  

خجل از خپل بودنش  

اما تو خرسند باش  

از خجل بودنش ! 

کابوس این روزها

 

وقتی که بال پروازش را شکستم

وقتی برایش قفسی به رنگ سیاه تردید شدم

هیچ نفهمیدم که تاوان لحظه لحظه های عمری که از او تباه کردم

تنهایی سخت و بزرگ همیشگی ست

اینک در انتظار معجزه ای نشسته ام

در انتظار بارانی

که تمام این کدورت ها را بشوید

در انتظار بارانی که ببارد و کابوس وحشتناک این روزها را

از ذهن و دل هردویمان بشوید

اما اینگار این آفتاب سوزناک

تمامی ندارد

شاید این خود منم که برای سوزانندگی اش

هر روز هیزمی میبرم

این آتش سوزناک

زندگی ام را سوزانده

در انتظار بارانی هستم

بارانی که بدانم

بعد از رفتنش

رنگین کمانی است

همان که گفته اند " بارانی باید تا که رنگین کمانی برآید "

و من رنگین کمان چشمانت را

این روزها دل دل میکنم

چشمان پاک و زیبایی که گستره ی تمام خوبی های دنیاست

عشق چه ساده به آزار تبدیل میشود

و من چه کودکانه خود را عاشق خواندم

این روزها

فقط دلم میخواهد

یکی مرا از این کابوس وحشتناک برهاند

بیدارم کند

تکانم دهد

دستی به روی شانه هایم بکشد

این روزها

 دلم میخواهد

نخ تمامی بادبادکها را پاره کنم

تا آزاد و رها باشند

بروند به هر آسمانی که میخواهند

من عشق را به بند کشیدم

به بند زندگی

و این گناه من است

دلم میخواهد

آسمان را بیاورم پایین

روی بوم نقاشی بگذارم

و از نو رنگی اش کنم

آبی اش را

آبی تر

شبهایش را

مهتابی تر

وچشمک  ستاره هایش را

درخشانتر

و ماه را ...

دوست دارم روی این بوم نقاشی

عکس تو را جای ماه آسمان بگذارم

تا هر شب در تو خیره شوم

با تو حرف بزنم

و تو مرا نگاه کنی

با همان چشمان همیشه مهربانت

با همان چشمان شهلایی ات

که خوب میدانی هنوز تشنه اش مانده ام

دلم میخواهد

از این خواب سخت بیدار شوم

بیدارم کنید

مارکوت بیگل

 

یکدیگر را می آزاریم بی آنکه بخواهیم   

شاید بهتر آن باشد که دست در دست یکدگر دهیم بی سخن ... 

 

فریاد سکوت...

 

سکوت کردن از فریاد زدن بهتر است

وقتی سکوت میکنی

تمام حماقت خود  را پشت ثانیه های زمان میبینی

وقتی فریاد میزنی

همه حماقت تو را پشت ثانیه های خشمت میبینند

وقتی سکوت میکنی

به دیگری میفهمانی که نمیفهمد

وقتی فریاد میزنی

دیگری میفهمد که نمیفهمی

وقتی سکوت میکنی

به دیگری فرصت میدهی تهی بودنش را برایت به اثبات برساند

وقتی فریاد میزنی

فرصت میدهی که تورا تهی کنند

آری ، سکوت کردن از فریاد زدن بهتر است !

دوست دارم فریاد بزنم و به همه بگویم که " سکوت کردن از فریاد زدن بهتر است "!!!!!!

هوای دلتنگی

روزانه های من 

 

و من نتوانستم امیدی برای لحظه های خستگی تو باشم

کاش میشد باریکه راهی شد برای این کوچه های بی نور و بی نشانه تو

کاش میشد روزنی شد  برای عبور هوای تازه به ریه های پر زا دلتنگی تو

من توان فریاد ندارم

چیزی نیستم تا فریادی بزنم

من یک مشت حرفهای تکراری ام که بارها و بارها برایت خوانده شده ام

من یک دنیا سردی و یاسم که نگاه گرمت را زمستانی کرده ام

تو توان آن را خواهی داشت تا از نو بسازی

چیزی را از نو ساختن

سخت تر از ساختن آن چیز برای اولین بار نیست

اما چیزی را بارها ساختن

کسل کننده است

سرد است

و من سردم

ولی تو بساز

با این سردی همیشه داغ بساز

با این زمستان پر از آرزو بساز

من برای تو باریکه راهی نشدم

تا خوشبختی را به تو نزدیک کنم

تو برایم جاده ای باش

تا مرا به عشقم دوباره نزدیک کنی

دلم گرفته از هوای اینهمه دلتنگی 

پاییز ...

 

پاییز که رسید تو نیز سرد شدی

همیشه صدای خش خش برگهای زرد

نشان از سردی چیزی ست

سردی هوایی بدون اکسیژن

سردی دلی

بدون عشق

و تو عشقت را همگام با برگهای خشکیده پاییز

خشکاندی

پاییز که رسید

تو نیز سرد شدی

دیگر گرمی بوسه های داغ عاشقانه

برایت معنایی ندارند

میدانم که دنیای تو همیشه پر از اما و اگرها بوده

اما و اگر هایی که زندگی هردویمان را

از ریشه خشکاند

و من باز

« درون پیله های تردید گرفتار شدم ، چنان که رها شدن نمیدانم »

اینک

این پیله های ضمخت تردید

گورستان آرزوهای هردویمان شده

پاییز از راه رسید و تو دگرگون شدی و دگرگونه ام کردی

با سردی ات

بستر گرم رویاهای مرا نیز یخبندان کردی

تو را نخواهم بخشید

استفراغ

 

همیشه خوردن غذاهای فاسد تهوع آور است   

وقتی چیزی در دلت ماند

فاسد میشود

و وقتی چیزی فاسد شد

تو دچار تهوع میشوی

و دوست داری بالا بیاوری

شِکوِه ، مثل همان تهوع میماند

دردهایی که ناگفته در دلت مانده

و اینک فاسد شده

دستمالی بردار

بدون ترس

همه را روی سفیدی دستمال سفید ، بالا بیاور

آه که چه احساس خوبی !

اما تهوع چیز خوبی نیست

چندش آورد است

سنگین است روی دلت 

هم بوی بدی دارد

هم رنگ و شکل و شمایل زشتی دارد

درست بوی دردهای ناگفته میدهد

رنگ زشت کدورت

به سنگینی یک عمر انتظار

"آقا ، اجازه هست بالا بیاورم ؟"