روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

کاش میشد این روزهای گرم

هوا اندکی اینجا هم گرم تر بود  

و دستان سرد من  

در انتظار روزهای بعد نمیماند  

دلم گرفته  

دوست داشتن مثل ... 

مثل .... 

مثل .... 

مثل هیچ چیز نیست جز خود  دوست داشتن ! 

 

دوستت دارم  

دوستم داری  

و دوستمان دارند  

خدایا  

گنگم 

وقت رفتن

تو که می ایی

شکوفه ها دوباره تازه میشوند

اینه ها غبار از خود میزدایند

و تمامی این پنجره ها

به سوی نور آغوش میگشایند

وقتی میروی از این خانه

همه چیز اینگار در حسرت ماندنت میماند

حتی عکسهای قاب نگرفته ی روی دیوار

وقتی میروی

دوباره تمامی دلتنگی ها به سویم حمله ور میشوند

و من یکه و تنها

در مقابل همه این دلتنگی ها

به خاک مینشینم

وقتی میروی

دوباره تقویم رو میزی ام را نگاه میکنم

و به دنبال یک خط قرمز دیگر

تمامی روزها را میگردم

تقویم ها

وقتی تو میروی

دوباره با من انس میگیرند !

دلتنگم

 

 

چاره ای نبود

زندگی را باید زندگی میکرد

و راه را باید تا انتها می رفت

همیشه از سفرهای نیمه کاره گریزان بودم

از سلام های بی کلام

از کلمات مبهم و بی انتها

از زمانهای گنگ و ثانیه هایی که هرگز معلوم نبود که کی خواهند رسید

من هنوز هم از اینهمه ابهام گریزانم

دلتنگم خدایا

 

گرفتار

روزانه های من 

 

« گرفتار  

        مبهوت  

        وحشت زده... 

     در پی اینکه زندگی چیست ؟ 

          چه میتواند باشد ؟ ... » 

 

بدون عنوان

  دنیا خدایی دارد که همیشه یادمان دادند که از همان بالا

همه چیز را خوب نظاره میکند

و حساب همه خوبی ها و بدی های مارا یک به یک نگه میدارد

نمیدانم در روزی که به ان روز حساب و کتاب میگویند

من و تو کجاییم ؟

تو کجای آن پل عریض خواهی ایستاد

و من کجای جهنم خواهم سوخت ؟

اما مطئنم که تو نیز وضعی بهتر از من نخواهی داشت

تو باید حساب تک تک لحظات مرا پس دهی

و من باید حساب تک تک کج خلقی هایم با جگرگوشه ات را

میبینی ؟

با یک حماقت

هردو به جهنم خواهیم رسید

دلم از نفرتت لبریز شده

و لحظاتم از کینه ات پر

نه نه

هرگز گمان مبر که تورا خواهم بخشید

حتی لحظه ی مرگت

لعنت بر ذات تو

   

سرنوشت

 این سرنوشت

برای ما اینگونه نوشت:

دستی که ارام کند دلت را

دلی که گرمی بخشد دستانت را

چشمی که به رویا برد خواب هایت را

 و خوابی که به حقیقت بپیونداند ارزوهایت را

بگو بنویسد .

این سرنوشت ،

از سر که نوشته نمیشود !

پس بگذار بنویسد

بی آنکه خط خوردگی ایجاد کند

بی آنکه پاک کنی باشد

نوشتن همیشه سخت بوده

حتی نوشتن سرنوشت

بی آنکه که از سر نوشته شود

و سرنوشت نوشت

نام تو را بر قلب من

و نام مرا در قلب تو

و قلبهایمان یکی شدند

من در تو

و تودر من خلاصه شدی

و اینگونه ایمان اوردیم

به سرنوشتی که از سر نوشته نمیشود 

راستی ،«  میشود سرنوشت را از سر نوشت ؟»

فراموش کردنش  

از یاداوری من سخت تر است ! 

 

هنوز پیکی هست 

هنوز رشته ای هست  

و هنوز دل ساده ای  

که باور کند تمامی نقش های تورا  

 

تو هنوز مرا نفهمیدی  

و هنوز راه خود را میروی 

به سلامت همسفر بی سفر من 

کهنگی

همه چیز پیر و سالخورده شده

حتی تارهای سیاه کنار پنجره

بوی کهنگی ندارد اما

خوب که میبویمش

عطر خاطرات شیرین سالها پیش به مشامم میرسد

خوب که میکنگرم

میان تمامی آن چین ها و خط خطی ها

مشق شادی خویش را میخوانم

میان تمامی این سکوتها ،

میان تمامی این نگاه های ملتمسانه

امیدی سو سو میزند

از کهنگی میترسم

وقتی به چین های صورتش خیره میشوم

عرق شرم در وجودم مینشیند

چه ساده میشد با نگاهی

لبخندی

سلامی

و حتی با کلامی

تازه شان کرد

و یا همان روزن امید را

عریض تر کرد

به اندازه تمامی جاده خداهای کودکی

چقدر غفلت ؟

چقدر غرور ؟

چقدر اتکا به نفس؟

من از کهنگی میترسم

از همان تارهای سیاه عنکبوتی که

پشت پنجره اتاق

ذره ذره مردن را شاهد است

ذره ذره کهنه شدن را

من از کهنگی میترسم  

 

یادت هست ؟

حافظه ی دریا که یاری نمیدهد

انهمه قدم زدن های کنار ساحل را

اما تقویم دست نخورده ی این روزها

سکوت را به روزن این اتاق نیمه سرد تعارف میکند

یادم هست که تو

همیشه از زمان گریزان بودی

و من

همیشه ثانیه هارا نیز خط میزدم

که این ثانیه نیز گذشت

و در انتظار ثانیه ای دیگر

ثانیه به ثانیه

تقویم رو میزی ام را

خط به خط

از بر میکردم

حافظه ی دریا که یاری نمیدهد

تمام بغض های فرو خورده مرا

برای رسیدن به دستان تو

تنها جا پای خاطره ای نیمه سرد

بر روی این شنزارها مانده

یادت هست چند شب برایت بوسه های پنهانی فرستادم

و تو از بالای ان اسمان تاریک

گمان میکردی که لب بر بسته ام به روی تمام این دقایق؟

حافظه ی دریا هم اگر یاری نمیدهد

تو به یاد اور

تمامی غزل گریه های شبانه ام را

که با نسیمی برایت پست میکردم

راستی حافظه ی تو

تا کجا یاری میدهد

که به یاد اوری

تمامی یادهایم را ؟

عقربه های سیاه

بگو به این عقربه های سیاه که زود بیایند و بروند 

من اسیر این لحظات طلایی ام 

لحظاتی که سکوت شب برایم معنی میشود  

بگو به این عقربه های سیاه 

که حرکت کنند  

آنچنان که من در حرکتم  

حرکت به سوی آینده ای گنگ و زیبا   

 من پر از ابهامم 

این عقربه های سیاه که بروند  

شاید در دور دست ها  

ببینم رنگ سپید بخت خویش را  

باران

یادم باشد  

باران که میبارد  

چترهایم را ببندم 

باید این مغز خشکیده ام  

تر شدن را تجربه کند  

و لبهای ترک خورده ام 

بوسه های باران را 

یادت باشد  

باران که میبارد 

تو چترت را بگشایی 

تا زیر سایه چتر تو 

از هرآنچه مرا به سرما میرساند  

به دستان تو پناه برم 

یادم باشد  

باران که میبارد 

با خود نشانه ای بردارم 

برای لحظه های گم شدن  

یادت باشد  

باران که میبارد 

تمامی خاطره ها  

در دفتری بنویسی  

و زیر باران بگذاری  

باران  

باران 

باران 

گوش کن  

با ما سخن میگوید

بهانه

این روزها برای نفس کشیدن  

بهانه ای ندارم  

بهانه لازم نیست برای زندگی ! 

بی بهانه خواهم زیست  

تو ای بی بهانه ترین لحظات هستی من  

بهانه ای برای این بی بهانگی بیاور ...

بن بست ها

تمامی این مسیر ها را با پای پیاده طی کردم

بی توشه و بی راهنما

بدون اندکی آواز

بن بست ها آزارم میدهد

چنان که دو راهی ها انسانهای مردد را

از سکوت گفتن

شهامتی دوباره میخواهد

و زبانی تازه تر

من برای تو کهنه شدم

و تو مرا همچون اجناس خاک گرفته در صندوقچه مادر بزرگ

نگاه خواهی داشت

و من در دفتر خاطرات تو

همچنان خاک خواهم خورد

بن بست ها آزارم میدهد

چنان که گرمای تابستان

پاهای برهنه مرد دوره گرد را

دلم یک دل سیر فراموشی میخواهد

و فراموشی یک دل سیر بی تفاوتی میخواهد

و بی تفاوتی یک دل سیر انگیزه

و انگیزه نیز یک دل سیر شادی میخواهد

بن بست ها آزارم میدهد

چنان که باران مرد بی چتر را

من چترهایم را بسته ام

و در انتظار باران تمامی راه آب ها را باز گذاشته ام

میخواهم باران بیاید

تر کند ذهن خشکیده مرا

تا شاید دوباره جوانه های امید سر از خاک ِ خاک خورده بردارند

دلم هوای روییدن دارد

اما زمین چنان بی رحم شده

که آسمان هم برای بارین انگیزه ای ندارد

میترسم

از آتش شومینه اتاق میترسم

از کودک میترسم

از خودم میترسم

هفته تا هفته

این جاده های پر فاصله که تمام شوند

تو می آیی

و من تمامی برگهای زرد خزان را

دوباره از نو سبز خواهم کرد

با همین مداد رنگی کوچکم

که تک تک رویاهایم را سبز کرده ام

رویاهای ادمی که تمام شود

همه چیز دوباره زرد میشود

و گاهی هم سیاه

درست مثل آسمان شبهای دوری

این جاده ها اگر فرصت میدادند

من و تو از هم نمیگریختیم

جاده ها اگر اندکی نزدیکتر بودند

تمامی بهانه ها باطی میشدند

فاصله ها همیشه پر ابهامند

درست مثل فاصله آن هفته تا این هفته !

نگران نباش

تو نگران مباش

یاد گرفته ام بی تو روزگار گذراندن را

یاد گرفته ام چگونه این نقاب شاد بودن را هر صبح بزنم

نگرانم نباش دلبرم

یاد گرفته ام چکونه تمامی احساساتم را پشت یک لبخند تصنعی پنهان کنم

یاد گرفته ام چگونه وانمود کنم که خوشبختم

یاد گرفته ام که گرم سلام دهم

گرم ببوسم

گرم عشق بورزم

تو نگرانم نباش

این روزها یاد گرفته ام از تو گله ای نکنم

یاد گرفته ام همیشه یک قدم از تو عقب تر باشم

یاد گرفته ام چگونه دشنام بشنوم و باز دوستت بدارم

یاد گرفته ام چگونه دوستت بدارم

نگران چه هستی ؟

نگران آمدنت نباش

یاد گرفته ام گرم استقبالت کنم

یاد گرفته ام از هرچه دوست دارم بگذرم

یاد گرفته ام وانمود کنم ضعیفم

این روزها درسهایم زیاد شده اند

تخته سیاه بارانیست

و من بدون چتر و چکمه

تک تک این آموزه ها را مرور خواهم کرد

تا وقتی مرا ببینی

از دسترنج خود راضی باشی

کاش با منهم مثل دیگران بودی

بدون فریاد که کسی صدای سکوت مرا نخواهد شنید ! 

  

میخواهم سکوت نکنم 

اما صدایم خود به خود فریاد میزند  

 

چه کسی بود صدایم نزد ؟!