روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

امده بودم تا محرم اسرار او باشم 

تا همدم تنهایی ها و ارامبخش زندگی اش باشم 

امده بودم تا روی تمامی عیبهایش  

جامه ای از خوبیها بپوشانم  

تا کسی بر او خرده مگیرد  

امده بودم تا شریکش باشم 

شریک شادی و ها و غصه ها 

میخواستم گرمی دستانم گرما بخش دستان او باشد  

و شوق نگاهم ، شوق امدن او به خانه مان  باشد  

ببین چه کردی ؟ 

حالا هر روز تمامی اسرارت را برای دیگری بازگو میکنم  

از خودم بیزارم 

از خودم بیزارم که هر چه از تو میدانستم برای دیگری میگویم تا شاید کسی درکم کند  

درکم کند که چرا از تو بیزار شدم 

درکم کند که چرا نگران فردای خود هستم 

خدایا این زندگی پر ننگ و عار را از من بگیر  

گرچه تنهایم  

اما هنوز نام کسی در شناسنامه ی چندین برگه ای ام جا مانده است  

نه به خود  

نه به دیگری اجازه همدردی نخواهم داد  

اینجا می آیم تا برای دل خود بنویسم  

بنویسم تا شاید اندکی ارام گیرم 

مینویسم تا شاید دردهایم اندکی از دل خسته و زخمی ام کم شود  

نه نیازمند دلسوزی هستم 

نه تمنای همدردی دارم 

 

گوشم از همدردی و فهم و درک دیگران پر است  

از احساس مشترک 

از درد مشترک 

 

هر کسی اگر میتوانست دیگیر را بفمهمد ، زندگی خود را خوب نگه میداشت  

چرا نزدیکترین کسانمان را درک نمیکنیم و نمیتوانیم برایشان بهترین ها باشیم و انوقت  

برای یک غریبه دل میسوزانیم و ادعا میکنیم که میفهمیمشان ؟ ؟ 

 

با من از احساس مشترک سخن مگویید که من زخم خورده ی همین احساس هستم  

عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشود  

گرچه عاقل نبودم ولی شیرینی سخنانش  

درک متقابلش  

بزرگترین فریب زندگی ام بود  

من هنوز دوستش دارم  

اما عقل من اجازه ی زندگی نمیدهد  

اجازه زندگی با مردی که در همه ی سختی ها از من دور میشود تا خودش ارام گیرد  

اجازه زندگی با مردی که بیمارگونه از تردیدهایش زخم میخورد  

مردی که از آزار کشیدن خود لذت میبرد  

از یادآوری خاطرات شیرین اشک میریزد و دوست دارد احساس کند بدبخت است  

 

من از انسانهایی که وانمود میکنند میفهمند ولی نمیفهمند بیزارم 

از آنها که هنوز نمیدانند زن بی اذن شوهر حتی نباید جرعه آبی را ببلعد  

من از زنهایی هم که همیشه خود را کم دیده اند بیزارم 

دلم برای آغوشش تنگ شده است  

کاش فرصت یک بار به آغوش کشیدنش بود ... 

یا زهرا

مادر جان ؛ امشب با دلی از همیشه دلتنگ تر  

برای تو مینویسم 

برای تو که مادر عالمیانی  

و من از سلاله ی نام تو . 

مادرم ؛ دلتنگ و هیچ کسی نیست تا ارامم کند  

هیچ کسی نیست دتی نوازشگر برویم بکشد تا درهایم اندکی التیام یابد  

 

از تو یاد گرفته بودم چگونه زندگی کنم  

از تو یاد گرفته بودم که دین و ایمان من در گروی محبت به اوست 

از تو  یاد گرفته بودم جز برای او نباشم  

از تو یاد گرفته بودم تمامی زینت های خود را فقط برای او نمایان کنم 

از تو یاد گرفته بودم هرگاه اراده کرد ؛ باشم  

از تو یاد گرفته بودم صبحها اندکی زوتر از او برخیزم و سفره ی پربرکت نان را آماده کنم 

از تو یاد گرفته بودم اختیارم را در دستان او بدانم 

یاد گرفته بودم زیاده نخواهم 

یاد گرفته بودم قانع باشم و همیشه سپاسگزار  

مادرم ؛ امشب دلم از همیشه پر درد تر است  

امشب جز تو هیچ کسی صدای دل سوخته ی من رانخواهد شنید  

دل سوخته ای که قرار بود چند روزی دیگر کنار خاکی باشد که مادرش در آن نهفته است  

بی اغراق بگویم ؛ دلم برای بقیع  لک زده است  

برای معصومیت خاک بقیع  

برای شوق دیدار خاک تو از دریچه کوچک چند ضلعی  

فکر میکردم پایم که به آنجا برسد  

خود را در آغوش تو خواهم افکند  

تا شاید دستهای نوازشگر تو  

التیام زخمهایم باشد  

اخر مادر جان ؛ چرا دلم را در حسرت دیدار تو گذاشتند ؟ 

چرا اندکی از کبر و غرورشان دست بر نداشتند تا اینهمه اشتیاق به یاس و نا امیدی مبدل نشود ؟ 

 

میدانم تا رها شوم و اختیار خود از کفش باز گیرم زمان بسیاری خواهد گذشت  

و تا آن زمان همچنان در تب و تاب دیدنت خواهم سوخت  

مادر جان ؛ تورا به حرمت این شبها که همه ی عاشقانت عزا دار تو اند ؛ 

تو را به حرمت چشمان گریان علی  

زندگی ام را نجات بخش باش  

آنچه خدا برایم مقدر نمود  

فقط مادر جان ؛ تاب و توان گذران این روزها را ندارم 

اندکی صبر و تحملم را بیشتر کن  

مادر جان ؛ مادرم باش و ذره ای از قدرت خدایی ایت را نشانم ده 

دلتنگم

 

 روزانه های من 

یه شبهایی وقتی خیلی دلم میگرفت  

یه جایی بود که فقط و فقط اونجا اروم میشدم 

یه جایی که مطمئن بودم فقط و فقط جای خودمه 

یه شبهایی بود وقتی ازش دلگیر میشدم 

فقط و فقط به خودش پناه میبردم 

مثل یه بچه کوچولو که توی آغوش مادرش جا خوش میکنه تا غصه هاش یادش بره  

منهم فقط و فقط اونجا جا خوش میکردم 

درست مثل یه بچه ی کوچولو سرمو میزاشتم روی بازوهاش  

اونهم با گرمی وجودش  

با همه ی محبتی که توی اون دل مهربونش بود  

موهامو نوازش میکرد  

یه شبهایی انتظار میکشیدم اخر هفته بشه و من چشم به این جاده ی پر پیچ و خم میدوختم 

ساعت گوشی رو میزاشتم روی نیمه های شب  

از سر شب هی میشمردم هی میشمردم 

تا شب تموم بشه و زنگ موبایلم صدا کنه که مهمون داری  

مهمونی که از هر کسی و هر چیزی توی این دنیا برام عزیز تر بود 

یه شبهایی که از دست زمونه دلم میگرفت  

سرمو میزاشتم روی بازوهاش 

گاهی کم طاقتی میکردم و اشک میریختم 

اونهم با دستهای مهربونش اشکامو پاک میکرد  

اونوقت یه کم که میگذشت 

طاقت اشک منو نداشت 

یه چیزو بهانه میکرد و با یه شوخی  

منو از اشک به لبخند میرسوند  

یه شبهایی وقتی اینجا بود  

هی میشمردم هی میشمردم که ساعت کی به ما اجازه میده که بخوابیم 

اونوقت وقت خواب که میشد  

همه جا پر از سکوت میشد  

و فقط و فقط صدای اون بود توی گوشم میپیچید  

صدای کسی که قرار بود تکیه گاه زندگی من باشه 

یه شبهایی از هرجای دنیا که خسته میشدم 

گرمی وجودش ارومم میکرد 

یه آغوش گرمی بود که توش احساس امنیت میکردم 

یادمه یه بار ازمن پرسید : اگه یه روز این آغوش دیگه برات ارام بخش نباشه چی میشه ؟ ؛ 

توی دلم گفتم مگه میشه یه روز برسه که توی آغوشش اروم نشم ؟ 

یه شبهایی که دلم از خودش میگرفت  

باز میرفتم توی همون آغوش  

نمیدونم شاید جادویی توش بود که اینقدر ارامم میکرد  

حالا نیست  

حالا دیگه همون آغوش گرمو هم از دست دادم  

یعنی ازم گرفت  

یعنی تردید اینقدر توی وجودش ریشه زد که التماس نگاهمو ندید  

اینقدر تردید توی وجودش ریشه زد که ندونست با زندگیش چیکار کرد  

دلم برای آغوشش تنگ شده 

برای همون شبهایی که کسی رو داشتم تا ارامم کنه 

جایی رو داشتم تا توش پناه ببرم و ارام شم 

حالا دیگه این اتاق بیشتر از قبل برام غیر قابل تحمل شده 

چشمام به پنجره ی اتاق خیره موند و باز در انتظار  

دیگه اومدنی در کار نیست  

دیگه شبهایی نیست که ساعت گوشی همراهم ٬ همراهیم کنه تا محبوبم از راه برسه 

دیگه خیلی چیزهارو باید باور کنم 

باید باور کنم سرنوشتمو  

باید باور کنم باز هم عروسک دست کسی شدم 

باید باور کنم عروسک فقط یه عروسکه  

باید باور کنم هیچ خریداری عروسک رو برای زندگی نمیخره و فقط برای بازی میخواد 

عروسک زیبایی نبودم 

عروسک باربی میخواست  

یه عروسک به تمام معنی عروسک 

دلم برای آغوشش تنگ شده 

میدونم دیگه هیچ وقت نخواهم داشت  

دیگه خبری از اون گرمی و از اون نوازش ها و مهربونی ها نیست  

 

باز کسی هست که بخواد منو امتحان کنه ؟ 

باز کسی هست که یه عروسک دست دوم بخواد ؟ 

کسی هست که بهم وعده های زیبا بده و باز فریبم بده ؟ 

کسی هست که بخواد منو تا لب چشمه ببره و تشنه برم گردونه ؟ 

کسی هست که باز بخواد بهم یادآوری کنه که عروسک فقط برای بازی ساخته شده ؟ 

کسی هست که بیاد توی زندگیم و من همه چیزمو به پاش بریزم و اون یهو ترش کنه و همه رو یه جا بالا بیاره ؟ 

کسی هست بخواد با من بازی کنه ؟ 

من عروسک بودن رو خوب بلدم 

دل بست رو هم خوب بلدم 

دل کندن هم جزوی از سرنوشمه 

کسی هست ؟ 

دلم تنگ شده 

باید زین پس تمامی دریاها را نیز از یاد ببرم 

 

تمامی زیبایی هایی را که روزی در کنار تو دوستشان داشتم 

 

من به این سادگی از دفتر زندگی ات تمام شدم 

میدانستم روزی رهایم خواهی کرد  

میدانستم تمامی حرفهایت فقط فریبی عاشقانه بود  

 

کاش یادمان باشد   

روی هیچ دیواری یادگاری ننویسیم  

وقتی میدانیم نخواهیم ماند  

دیوارها هم احساس دارند  

مثل دل سنگی من 

که تو نرمش کردی  

و دوباره رفتی  

 

حالا تمامی درها به رویمان بسته شده 

اما اینبار تو مقصر بودی  

فقط تو  

 

آمده بودم بمانم  

آمده بودم زندگی ام را با تو قسمت کنم 

آمده بودم خستگی های تورا با لبخندی و آغوشی از تنت به در کنم  

اما تو  

گرمی آغوشت را به من چشاندی و رفتی 

نتوانستی پای انتخابت بایستی  

تردیدی ضمخت دور تو ریشه زده 

که توان تصمیم نداری  

و به همین سادگی  

زندگی ام را از کفم ربودی  

چگونه ببخشایمت ؟ 

این روزها پاهایم توان راه رفتن ندارند 

توان بالا رفتن از پله هایی که برای رهایی از این اسارت سخت باید طی کنم 

پله هایی را که هرگز در خواب هم تصور پیمودنش را نداشتم 

با من چه کردی ؟ 

تورا به جان مادرم فاطمه زهرا  

فقط یکبار از خود بپرس " با من چه کردی ؟" 

حق نداشت اینکارو بکنه 

حق نداشت سفر منو کنسل کنه  

باشه  

دنیا همیشه یه جور نمیمونه 

با اینکارش منو بیشتر از خودش روند 

بیشتر ازش بیزار شدم 

 

مهرم که عندالمطالبه بود  

اون خدا سرش میشد ؟ 

میدونست که میخوام برم  

پس اونهم از وظیفش سر پیچی کرد  

عندالمطالبه 

نه عندالحس  

نه عنداللجبازی  

نه عندالتشخیص مصلحت نظام !  

دیگه بازی شروع شد  

امروز رفتم  

جایی که هرگز فکرشو نمیکردم یه روزی برای شکایت برم 

پای همه چیزش هم واستادم 

یا علی  

این روزها برام مثل یه کابوس میمونه  

ما به کجا رسیدیم ؟ 

به جایی که دادگاه باید بین ما قضاوت کنه و سرانجام مارو اون معلوم کنه 

نتونست  

خودش گند زد به همه ی تلاش های خودش  

گند زد به تمام تلاش های من 

به عشقم  

به عشقش  

این روزها مهمتر از هر سوالی این برام سواله که چرا لحظه اخر ؟ 

چرا درست مثل مادرش باید لحظه آخر همه چیزو خراب کنه ؟ 

چرا نمیتونه خودش تصمیم بگیره ؟ 

چرا حتما توی هر مضووع مهمی چند نفر باید وسط بیان و اونها نظر بدن  

دیگه تمام شد  

دیگه اون میمونه و عشق به تنفر کشیده شده ی من و دادگاه و قاضی  

متهم  

شاکی  

قضاوت 

وکیل 

دادستان 

وای خدااااااااااااااا 

شروع شد  

همون چیزی که هرگز فکرشو نمیکردم شروع شد  

حالا باید بقیه ی عمرمونو هم توی پله های دادگاه بگذرونیم تا از هم دور شیم 

اینقدر دور که دیگه سایه همو نبینیم 

کسی مقصر نیست  

خودش خواست  

نخواست بفهمه مشکل من چی بود  

هنوز هم نمیفهمه  

سفر منو از من گرفت . مهم نیست  

حق خودشه . 

میخواد یکبار هم که شده قدرتشو ثابت کنه 

خوشحالم که میتونه ثابت کنه 

خدایا من برای اومدن پیش تو چشمم به دست کسی نبود  

خودت اینو میدونی  

حالا هم خودت برام این سفرو جایگزین کن 

نمیفهممش  

اصلا نمیفهممش  

نمیفهمم اگه کسی زندگیشو میخواد چرا از این راه ؟ 

چرا ساده ترین راهو پیش نگرفت ؟ 

چرا گند زد به همه چیز ؟ 

گندی که دیگه نمیش جمعش کرد  

که برون در چه کردی که درون خانه آیی

 

روزانه های من 

 

هرچیز لیاقت خاص خودشو میطلبه  

ماهم لایق این سفر نبودیم  

لباس سفید احرام رو میزارم کنار لباس سفید آخرتم .و یا شاید کنار لباس سفید بخت ! 

ناراحت نیستم چون از اول میدونستم اخرش چی میشه 

 

امان از آدمهایی که نمیتونن تصمیم بگیرن  

خدایا : بشر کاره ای نیست  

برای حل یا فسخ این سفر معنوی  

من از خودت میخوام هر زمان منو لایق این سفر دونستی  

دوباره دعوتم کنی  

اما اینبار بی منت خلق 

خدایا : حکمتت چیه ؟ 

سرانجام این قصه ی ما چرا به اینجا رسید ؟ 

بد بنده ای بودیم میدونم 

کارهایی رو کردیم که گفتی نکنید  

حرفهایی رو زدیم که برای ما حرام کرده بودی  

دین و ایمان فقط مال مردم نخوردن نیست  

این مجازاتتو میپذیرم و به نظرم عادلانه ترین و با تخفیف ترین مجازاتیه که توی خدا برای من در نظر گرفتی 

دین و دنیای من بخاطر یه نفر دیگه خراب شد  

خیلی چیزهارو از دست دادم ولی مطمئن باش خدا 

تویی که راه توبه رو به روی من نبستی  

من بر میگردم و همونی میشم که میخوای  

همونی میشم که گفته بودی  

تو که به من زمان میدی  خدا ؟ 

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند / که برون در چه کردی که درون خانه آیی 

این شبها چرا تموم نمیشه  

نمیتونم بخوابم 

خسته شدم 

خدایا کمکم کن 

دستی که زخم میزند ناپیداست

زخم اما

عریان تر از طلوع آینه در روز است

شاید تن به تیغ دوست سپردن

راهی به سوی توست ...

دوستی دیگر ؛ دستی دیگر ؛ و زخمی دیگر ... 

 

 

خدایا نمیدونم چرا و به چه جرمی اینجوری شد  

یادمه سالها پیش نمیخواستم برای اومدن در خونه تو گامی بردارم تا یه روز با کسی بیام سراغت که تکمیل کننده دین و ایمانم باشه 

 

حالا شد  

حالا بین اونهمه ادم بین اونهمه عاشق  

مارو طلبیدی  

قرار بود وقتی برگشتیم بریم سر خونه و زندگی 

قرار بود با هزار شوق دو تای بریم لباس بخریم 

 

قرار بود اونجا ازت بخوایم که بسه بزار ماهم یه نفسی توی زندگی بکشیم  

ازت بخوایم هرچی طلسم و جادو برای ما بستند تو بازش کنی 

امروز خیلی روز سختی برام بود . 

وقتی پامو گزاشتم توی مغازه برای خرید لباس احرام 

خیلی بغض داشتم 

اگه تنها بودم شاید بر میگشتم 

خیلی سخت بود  

خیلی  

حتی از یاداوریش باز گریم گرفته 

چی فکر میکردیم چی شد  

بد خرابش کرد 

بد از چشمم افتاد 

دیگه با هیچ چی نمیشه درستش کرد  

خدایا  

میدونم تو داری بین ما همه چیزو میبینی 

میدونم تو خدای هردوی ما هستی  

دلم میخواد همه چیز توی یه چشم به هم زدن تموم شه 

دلم میخواد شناسنامم پاک بشه 

دلم پاک بشه  

روانم دوباره ارام بشه 

دلم میخواد دیگه اجازه ندم کسی زندگی و شخصیت منو به تمسخر بگیره 

خدایا  

فقط میام که التماست کنم  

التماست کنم که دیگه دل منو ببندی 

دیگه نزاری کسی بیاد توی زندگیم 

میام پیشت تا از نزدیک برات زار بزنم 

میان از نزدیک گلایه کنم 

حق من از زندگی این نبود  

مزد من بعد از تحمل اینهمه سختی این نبود  

میام که اگه کمم تو منو زیاد کنی 

تو مهر منو به دل کسی بندازی که لیاقت همو داشته باشیم 

کسی که منو بازیچه امروز و فردا کردنهاش نکنه 

میام که کمکم کنی راحت فراموشش کنم 

راحت راحت 

میام خدا 

میام که شاید با همون لباس سفید احرام بعد لباس سفید آخرت رو قسمتم کنی  

خیلی خسته ام خدا 

خسته تر از اونی ام که بتونم دوباره روی پاهام بایستم 

خدایا دعوتم کردی ممنون 

اما تورو به فاطمه زهرا منو بی جواب بر نگردون 

 

تورو به فاطمه زهرا یه نگاهی هم به دل خسته من بنداز 

تورو به فاطمه زهرا اینبار دیگه نزار عاشق کسی بشم  

تورو به فاطمه زهرا این مصیبت رو زودتر از زندگی من در بیار  

احرام

لباس سفید احرام 

لباس سفید عروسی 

لباس سفید اخرت 

 

چقدر دنیای اینها متفاوت است اما یک جهت  

 

دلم گرفت  

بغض راه نفسم را بسته است  

سالها در انتظار رفتن به این سفر معنوی را داشتم 

خدا مارا خواست 

چرا ما خدا را نخواهیم؟ 

کدام مهمانی را به چه بهانه ای باید رد کرد ؟ 

 

چقدر آرزوی این را داشتم که مثل دو کبوتر عاشق  

در شروع زندگی  

با هم  

پا به پای هم  

دور خانه خدا بگردیم 

و از او بخواهیم طلسم این زندگی سراسر دغدغه را بردارد 

 

و حالا میروم 

اما اینبار تنها 

یک جسم  

یک روح 

 

سخت بود 

خرید لباس احرام برایم پر از درد بود  

بغض راه نفسم را بسته بود  

حکمتش را نمیدانم 

اما میدانم خدا هیچ کاری را بیهوده نمیکند  

پس به امید خودش  

توکل به خودش 

مناجات

 روزانه های من 

خدایا  

 

چنان دلم گرفته است که نمیدانم به کجا پناه برم 

نه آغوشی را می یابم که پناه خستگی ها یم باشد  

نه دل بوسه هایی که مرحم دلتنگی هایم  

 

الهی چنان دلخسته و ملولم که توان درد دل گفتن ندارم 

تمامی درهای عالم به رویم بسته شده 

گویی از لحظه لحظه های زمان  

برایم درد و رنج میبارد 

 

معبودا اینچنین زندگانی را توان ادامه ام نیست  

یا لطفی بنما و مرا از اینهمه هیاهوی کشنده برهان 

 

یا دری برویم بگشا که ارامبخش دل خسته ام شود  

وای بر نیمه شبی...

 «وای از نمیه شبی که بیدار شوم ؛ تو را بخواهم   

و خود را در آغوش دیگری بیابم ....  » 

 روزانه های من  

یک نفر آمد قرارم را گرفت
برگ و بار و شاخسارم را گرفت

چهار فصل من بهار بود، حیف
باد پاییزی بهارم را گرفت

اعتباری داشتم در پیش عشق
با نگاهی، اعتبارم را گرفت

عشق یا چیزی شبیه عشق بود
آمد و دار و ندارم را گرفت 

------------------------

    

دل شکسته ام

دیگر ترید نکن مسافر

برو

با همان چمدانی که میخواستی سفر کنی

و من با قسمهایم راه سفرت را تنگ کردم.

چون لحظه به لحظه دلم برایت تنگ میشد

دیگر از آنهمه شب بیداریها و خدا خدا کردن ها ،  

برای رسیدن به دستهای تو خبری نیست

تو در عین مردانگی ، نامردی کردی

تو در عین آرامش ، زندگی من را از کفم ربودی

تردید نکن و برو

به زودی خواهم آموخت عشق را که فقط در قصه های گذشتگان میتوان یافت

به زودی خواهم توانست از جا برخیزم و دوباره با تنهایی هایم ، تنها شوم

دوباره خواهم توانست شبها باز افکارم را روی این برگه های کاغذ خالی کنم

دوباره بالا می اورم

نشخوار میکنم خاطرات با تو بودن را

مرا دیگر کافیست

دیگر انتظار برایم بس است

برو مسافر

اینبار چمدانت را خودم خواهم بست

برایت همه چیز گذاشته ام

نجابتم را ،

که دوستش داشتی .

لبخندهایم را ،

که روزی برای دیدنش از هرچیزی حاضر بودی بگذری

گرمی نگاهم را،

که برای  دیدن تو اشک شوق در آن جمع میشد

برایت همه چیز گذاشته ام

تمامی آرزوهایم را

تمامی اشتیاقی که برای بودن در کنار تو داشتم برایت گذاشته ام.

بیا و این چمدان سنگین از خاطره را بردار و برو

برو  تا باز سر در کتابهای درسی ات فرو بری و مدرکی بر مدرک خود اضافه کنی

تا همین مدرکها زنجیر پایت شوند در زندگی آینده ات

همچنان که زندگی مرا از حرکت ایستاندند

بیا و این چمدان را بردار

و به حرمت همان تکه نانی که قسمت داده بودم

از زندگی ام برو

دیگر از سفر کردنت بیزار نیستم

تو هیچ وقت نبودی که حالا سفر کنی

تو چنان مغرور و بر خود مطمئن بودی

که له شدنم را زیر پاهای خود ندیدی

التماس نگاهم را نشنیدی

چشمان نگران مادر و پدرم را ندیدی .

نفس های آخر است

بیا و حداقل برای یکبار هم که شده تصمیم بگیر

بیا و اینبار چشم بسته غذایی انتخاب کن

بیا و اینبار به شبهای پر اضطراب امتحان فکر کن

به نخوابیدن ها برای نمره بهتر

و بعد بگو خانه داری بهتر است !

تو مرا سالهاست که ندیدی

من فقط یک پیکر بودم

برای تنهایی های تو

برای خالی کردن درد دلهای تو

برای شنیدن خاطرات تو از دوران خوش درسی ات

اما تو دوران درسی ام را برایم تلخ کردی

تا من هرگز از خوشی آن دوران برای دیگری نتوانم بازگو کنم

کاش ساعتی از اینهمه سالها که کنارت بودم

مرا خوب میدیدی

درست میدیدی

آنگونه که هستم میدیدی

و به من میدان میدادی تا خودم باشم

مثل تمامی سالهایی که تو در زندگی ام نبودی

و من روی پای خود ایستاده بودم

حالا بیا و ببین

که چرخهای ویلچر زندگی ام

از حرکت ایستاده اند

ببین دیگر از آنهمه قدرت خبری نیست

از آن من محکمی که من بود خبری نیست

از آن نجابت و تازگی و طراوت

اجبار مانده و کهنگی و افسردگی

ببین

به جای شیرینی های زندگی

قرص های مسکن -آرام بخشم خواهد بود

کاش میدانستی با من چه میکنی

حالا بیا و این چمدان پر خاطره را بردار و از اینجا برو

برو به جمع کسانی که حاضر نشدند برای شادی تو

کمی از افکار خود دست بردارند

برو به جمع کسانی که نام پدر را برایت یدک کشیدند

ولی حاضر نشدند برای رفاه تو

برای کمک خرجی تو

یک امضا بدهند !

برو به جمع کسانی که مدتهاست منتظر این لحظه ها نشسته اند

بگو من کم آورده ام

همان دختر محکمی که روی حرف همه ایستاد و گفت "میخواهمش "

بگو حالا کم آورده است

اما تورا به جان تمامی مریم ها

بگو که تو بر سرش چه آوردی

بگو که عاشقانه آمده بود

و چه ملتمسانه خواست

و چه مظلومانه دارد میرود

برو و بگو

تورا به جان تمامی یاس های سپید

بگو که چه صبوری ها کرد

و چه خود داری ها کرد

و تو چه ضالمانه رهایش کردی

وای که این دل من چقدر از تو تنگ است

چقدر از تو مینالد

میدانستم آخر داستان ما

باز هم انتظار است و تنهایی و سردی

تو هرگز عاشقم نبودی

حالا دیگر با خیالی راحت گوشی تلفن همراهت را خاموش کن

دیگر اس ام اس های صبحگاهی برایت نخواهد آمد

دیگر بوسه های عاشقانه من را از گوشی خود دریافت نخواهی کرد

دیگر نگران این نخواهی بود که مبادا امروز باز بی هدف باشم

حالا برو و تمامی عمرت را فرصت داری تا مشورت بگیری

برو و تمامی عمرت را هدفمند باش

تو هرگز عاشقم نبودی

کاش برای یکبار که شده

من را برای خودم میخواستی

انگونه که بودم و هستم

نه آن مترسکی که تو از من ساخته بودی

کاش اجازه میدادی

برای یکبار هم که شده

لبخند بزنم

نه به اجبار تو از آنچیز که تورا خرسند میکند ، خرسند باشم

تو هرگز عاشقم نبودی

 

دلم برای نگاه های عاشقانه تنگ شده 

برای هیاهوی دیدن تو 

برای تمامی لحظاتی که انتظار میکشیدم تا از راه برسی 

 

دلم برای تمامی آینه هایی که به شوق دیدار تو روبرویشان می ایستادم تنگ شده 

 

دلم برای روزگاری که من - من بودم تنگ شده 

کاش هرگز عشق را بر زبان نمی اوردم 

کاش هرگز راز درونم را به تو نگفته بودم 

کاش هرگز عاشق نمیشدم 

کاش هرگز تورا به بند زندگی نمیکشیدم  

زندگی من و تو  

هر دو خاکسترشد و نابود  

تو مرا نمیخواهی  

و من عاشقانه تورا خواستم  

اما هرگز درکم نکردی  

هرگز شوق نگاه یک پدر را برای خوشبختی فرزندش ندیدی 

هرگز دستهای مادر را وقتی که با دست سالخورده اش  

جهیزیه دخترش را جمع میکند ندیدی  

ندیدی لرزش دل مادر را 

ندیدی اه حسرت مادر را 

هرگز نخواهم بخشید تورا 

که میان تمامی خستگی هایم 

خسته ترم کردی 

چقدر زندگی بی تو آسان است 

تو که نیستی انگار ارمشی عمیق مرا فرا میگیرد 

دیگر از انهمه تحقیرها خبری نیست 

از انهمه احساس پوچ بودن - مصرف کننده بودن خبری نیست 

میتوانم اموخته های خود را برای مخارج روزانه  

نه بلکه برای اثبات وجود خویش در بین اینهمه مردم بکار بگیرم 

 

تو که نیستی انگار باری از دوش من برداشته شده 

خدا کند برای همیشه بروی 

خدا کند احساس جای عقل را نگیرد  

از تو بیزارم 

از یاد خواهم برد

روزانه های من 

 

تو را از یاد خواهم برد 

از یاد خواهم برد روزهایی را که به شوق دیدار من ساعت ها روی صندلی اتوبوس دوام میاوردی  

 

از یاد خواهم برد عاشقانه هایی را که زیر گوشم زمزمه میکردی  

از یاد خواهم برد دستانی را که عاشقانه در دستانم میگذاشتی و به گرمی میفشردی  

از یاد خواهم برد که با بوسه ای داغ و اتشین زیر گوشم زمزمه میکردی دوستت دارم  

از یاد خواهم برد تمامی آن حرفهای زیبایت را که در حد همان حرف باقی ماند  

 

از یاد خواهم برد شوق و اشتیاقم را برای برگشتن تو از کار روزانه 

از یاد خواهم برد تمامی امیدها و ارزوهایی که با تو داشتم 

از یاد خواهم برد سقف خانه ای را که با تو ساخته بودم 

از یاد خواهم برد شبهایی را که همبستر تو بودم و با همه ی وجودم نوازشت میکردم 

از یاد خواهم برد آرزوهای بر باد رفته زنانه ام را 

از یاد خواهم برد که مادر شدن را با وجود تو شناخته بودم 

از یاد خواهم برد تمامی صبوری هایم را برای گره گشایی مشکلات تو 

از یاد خواهم برد لحظه هایی را که به شوق رسیدن تو بیدار مینشستم 

از یاد خواهم برد تمامی لباسهای چروکیده ات را که با گرمای عشق اتو میکشیدم 

از یاد خواهم برد عطر تورا که میپرستیدمش  

از یاد خواهم برد تمامی اون روزهایی که برای دیدار تو سرخاب بر چهره میزدم 

از یاد خواهم برد لحظه هایی را که بساط عشق چیدم و با دلهره کنار سفره نشستم 

از یاد خواهم برد تمنای نگاه تورا وقتی که تنها برای رسیدن به من آمده بودی 

از یاد خواهم برد 

تورا و تمامی خاطرات تورا 

نشد یه سقفی بسازیم ....

نشد  

نشد که بشه و من یه مرحله از زندگیم روی خوش ببینم و خاطره خوش داشته باشم 

امشب همه چیز بهم ریخت 

باز هم بخاطر خودخواهی و خود درست بینیهاش 

همه مارو بازیچه دست خودش کرده 

 

دیگه میخوام تمومش کنم 

با همه دلتنگی هام 

میخوام یکبار که شده احساس رو بزارم کنار 

منطقی تصمیم بگیرم 

خیلی آشفته ام 

فکرشو نمیکردم این حد براش بی ارزش بشم که هیچ شوقی برای رفتن توی خونه مشترک نداشته باشه 

میگه تقصیر منه 

من عصبی شدم 

اما ایا تا حالا از خودش پرسید کی منو به این روز انداخت ؟ 

به قول خودش مدیریت کرد !!!!! 

چیو مدیریت کرد نمیدونم 

اینکه پشت سرم حرفی نزنه کسی ؟!  

مگه من چلاقم که نتونم از خودم دفاع کنم ؟ 

اصلا حرف و حدیث دیگران برای من اهمیتی داشته که بخوان ناراحتش باشم ؟ 

نه این حرفا نیست  

مردده 

تردید داره 

همون وسواس توی تصمیم گیری  

بهتره یکبار جدی جدی به خودم فکر کنم 

اینبار فقط به خودم نه به اون 

خسته ام 

خیلی تنهام 

این روزهای خاکستری من کی تمام میشوند ؟ 

دلم از اینهمه ندانستن گرفته است  

 

اینگار فریادهایم را خدا هم نمیشنود  

مادرم میگوید نا شکری میکنم 

میگوید شاید خدا برایت خیری پشت تمامی این سختی ها نهفته است  

چرا چیزی نیست که ارامم کند ؟ 

چرا عشقی درونم سو سو نمیزند ؟ 

چرا مرا بیتاب نمیکند ؟ 

دلم برای عاشق بودنم تنگ شده 

کاش زندگی دهنده عقب داشت  

دلهره های ناشناخته

روزانه های من 

 

میدانم

دلهره های تورا خوب میفهمم

اما نمیدانم میان آنهمه نگاه پر مهر

کلام گزنده ات را چه کنم ؟

از تو گلایه کنم یا از روزگار ؟

از ثانیه هایی که عمر مرا نشان میدهند

از عقربه هایی که نبودنت را میشمارند

نمیدانم هراس این روزها برایت چگونه است

اما من آرامم

درونم آرام است

روزهای باقیمانده را یکی یکی خط میزنم

تا به تاریخ همیشه یکی شدنمان برسم

دلهره هایت را اندکی کم کن

بگذار هوایی تازه بیاید

این زندگی ما نیاز به تازگی دارد

خانه مشترک

خانه ای ساخته ایم  

سایبانش همه عشق ... 

 

کلید خانه را گرفته ایم 

خانه ای که سقف مشترکمان میشود  

جای من و تو ست  

جای خنده ها و شیطنت های خودمانی 

جای به جا گذاشتن خاطرات خوش با هم بودن 

 

نیمی از بار سنگینی که بر دوش میکشیدم  

از گردنم رها شد  

میدانم که میترسی 

من نیز میترسم 

اما میخواهم بمانم  

میخواهم مبارزه کنم 

از من پرسیدی برای چه مانده ام ؟ 

بسی سوالت سخت بود و پاسخش سخت تر  

 

اما تو به راحتی پاسخ دادی  

گفتی برای اینکه دوستت دارم  

 

و من سخت در حیرت این پاسخ مانده ام 

سقف مشترک 

احساس مشترک می اورد 

احساس مشترک  

زندگی مشترک میاورد 

زندگی مشترک  

خاطرات مشترک میاورد 

 

اینهمه مشترکات ! 

حس عجیبی دارم  

اما هر چه سهت از روزهای قبل زیبا تر است و ملموس تر 

 

میخواهم از نو برایت شراکت کنم 

شریکی شاداب و خندان 

دلم روز شماری میکند  

تا خانه ارزوهایم را یکی یکی پر کنم 

دلم میخواهد ...

چقدر دلم میخواهد رها باشم 

از زنگ و رنگ این گوشی همراه 

از زرق و برق این شناسنامه  

از هیاهوی اینهمه ادمهای ظاهر بین 

 

دلم میخواهد یک صبح که از خوابی نه چندان خوب بیدار میشوم 

دست و رویم را نشویم  

به جای چای شیرین و کمی پنیر  

شام بخورم 

به جای پوشیدن لباس فرم همیشگی  

هرچه دلم خواست بر تن کنم 

عطری نزنم و بوی گند بدهم  

بوی نای غربت و تنهایی  

 

دلم میخواهد کیفم را همراه نبرم 

گوشی تلفن همراهم را صبح اول صبحی در سطل زباله بیاندازم 

و راحت و اسوده 

بی انکه مقصدی داشته باشم 

راه بیافتم 

 

دوست دارم کسی نباشد که به من بگوید هدف داشته باش 

دوست دارم کسی با من حرفی نزند  

کسی به من کاری نداشته باشد فقط برای یک روز 

دلم میخواهد خودم باشم 

همان ادم همیشگی که سالها پیش بودم 

دلم میخواهد برای یک روز هم که شده 

رها باشم 

از هرچه مرا در بند کشیده 

از هرچه مرا می ازارد 

از هر که مرا میسوزاند دور باشم 

 

دلم میخواهد اندکی اهنگ متفاوت گوش بدهم 

از همان اهنگهای جفنگ روزگار 

دلم میخواهد سردم شود 

تا انجا که انگشتانم از سرما توان حرکت نداشته باشند  

 

دلم میخواهد گوری بکنم 

با دستهای خودم 

با همان دستهای ناتوان و یخ زده 

دلم میخواهد ساعتها کنارش بنشینم و ارزوی مرگ کنم 

به مرگ بیاندیشم 

به زندگی ام اما نه 

 

دلم میخواهد بعد از لباس سفید احرام 

لباس اخرت بر تن کنم  

و زندگی ام را یکجا خیرات کنم 

 

شاید هم لباس احرام نپوشیده 

گور مرا بر خود بخواند 

 

اه چه میگویم ؟ 

چرا بمیرم ؟ 

منکه این روزها بارهاست مرده ام 

منکه مدتهاست فقط جنازه ای بیش نیستم 

جنازه ای که هنوز بوی گندش دنیا را ازار نداده 

 

میخواهم یک روز صبح که بیدار میشوم 

برگشته باشم 

به سال  ۸۴  

انجا که هنوز سراغ این صفحه نیامده بودم 

انجا که ماهیانه حسابها را جمع میزدم 

و سر اخر  

ماه که تمام میشد  

به حسابم میرسیدند  

و ثانیه ثانیه های عمر مرا 

با چندر غازی حساب میکردند  

دلم برای همان چندر غازها لک زده 

ان زمان من من بودم 

انگل نبودم 

 

ان زمان یک بی مصرف مصرف کننده نبودم 

خانه نشین نبودم 

دلم میخواهد برگردم 

تا انجا که خبر قبولی دانشگاه را به خانه میبردم 

تا انجا که میان چشمهای گریان مادر  

خبر قبولی من اندکی از غصه هایش کم کرده بود 

تا انجا که از شهر و دیار مادری ام 

رخت سفر بستم و راهی غربت شدم 

برای بهتر شدن 

 

دوست دارم برگردم 

تا انجا که یک تخت خوابگاه مال من شد  

 

دلم میخواهد صبح که بیدار میشوم  

نه صدای اس ام اس باشد  

نه صدای فریادها و گلایه های تو 

نه صدای هیچ چیز که ازارم دهد  

صدایی که مرا دوباره به دنیای جهنمی ام یاداور شود 

 

دلم میخواهد تمامی ارتباطات یکجا قطع شوند  

تمامی راه ها بسته شود تا بهم نرسیم 

 

دلم میخواهد تو نباشی 

اصلا وجود نداشته باشی  

 

دلم میخواهد مال تو نباشم 

اصلا مال هیچ کسی نباشم 

 

کاش این صبح  

برایم چیزی تازه به ارمغان بیاورد 

مگر نگفته اند که هر صبح تولدی دیگر است ؟ 

میواهم متولد شوم 

اما اینبار عاشق خودم باشم و بس 

چرا اینجوری شدیم ؟ 

اصلا همو درک نمیکنیم  

خسته شدم 

خیلی داغون و کلافه ام  

چرا نمیخواد تمومش کنیم ؟ 

چرا این زندگی بیخودی داره ادامه پیدا میکنه ؟ 

ازش بریدم 

تاوان

دلتنگی این روزها مرا از پای در اورده 

میخواهم تازه باشم 

تازه بمانم 

شاداب باشم 

شاداب بمانم 

 

اما نمیشود  

نمیگذارد 

نمیتوانم 

اراده کرده است مرا از پای بیاندازد  

تاوان چیزی را پس میدهم که نمیدانم چیست  

خیلی خسته شدم 

از این زندگی همیشه معلق  

ازاینکه نمیدونم تا کی و بالاخره کجای این دنیا میخوایم زندگی کنیم 

نمیدونم چه گناهی به درگاه خدا کردم که زندگیم اینجوری شد 

بی خانمان 

بی تکلیف 

بی انگیزه 

بی هدف 

کاش این سمت لعنتی زندگی منو تباه نمیکرد 

کاش  

کاش و هزار کاش دیگه 

کمی با من مدارا کن

 

 روزانه های من 

امشب دلم برای اغوش گرمت سخت دلتنگ است  

 

برای هرم نفسهایت دلم بیتابی میکند  

 

برای گرمی دستان گرمت  

که همیشه مهربانانه انگشتانم را میان انگشتان خود جای مدهد  

 

امبش دلم برای از تو گفتن تنگ است  

 

برای لحظه های عاشق بودنم 

برای نگاه های خجل و لبریز از احساس 

 

امشب دلم برای تو تنگ شده 

 

برای زندگی ساده و بی دغدغه کنار تو 

 

برای تمامیه لحظاتی که  از من دور بودی دلم گرفته است  

 

کمی با من مدارا کن  

کمی با من مدارا کن که این روزها میدانم چقدر تورا می ازارم 

 

میدانم چقدر سنگ شده ام و تو شیشه  

 

این روزها را طاقت بیاور شریک یک عمر زندگی من  

 

دلم میسوزد

سخت بود  

سخت تر شد  

 

از این سراب بی حاصل  

از این بجث های بی حاصل  

از این عمر که میگذرد  

 

از این روزها که نمیدانم برای چه میگذرانم برای که میگذرانم 

 

خسته ام  

میخواهم بگرزیم 

از حصار این روزهای همیشه نامعلوم 

اغوش تو اما هنوز برایم ارامش است  

میترسم از روزی که از دست بدهم گرمایش را  

 

دلم برای عمرم  

برای عمرت 

برای تلاشم 

برای تلاشت  

میسوزد  

چطور میشه باور کرد ؟ 

از اونهمه عشق هیچیش نمونده ؟ 

 

از اونهمه انتظار کشیدن این نثارم شد  

این زندگی نیمه و نصفه ای که داریم به زور تحملش میکنیم و وانمود میکنیم خوشبختیم  

داریم خودمونو گول میزنیم  

داریم اطرافیان رو گول میزنیم  

اما افسوس از عمرمون که دیگه بر نمیگرده 

منکه به جدایی راضی ام . دنیال چی میگردی ؟ 

به چی میخوای برسی ؟ 

به کجا ؟ 

چیو میخوای به کی ثابت کنی ؟ 

عمر من چی میشه این وسط ؟ 

خراب کردی

هر روز که از این روزها میگذرد  

حس میکنم اندکی از تو دورتر میشوم 

 

من و تو پشت تمامی این ثانیه ها  

عشق را جا گذاشته ایم 

شوق دیدار هم را  

 

ذوق گرفتن دستان هم را 

 

امروز از تو دلبریده ام  

دلی که به تو بخشیده بودمش 

تو امانت دار خوبی نبودی 

قلبم را هزار پاره کردی و پسش دادی 

 

حلالت نمیکنم  

زیبایی های زندگی برای من سرابی بیش نبود  

سرابی به زیبایی حرفهای فریبنده ات 

 

تو انچنان که میگفتی نبودی  

منهم نبودم 

امشب چنان از تو خرابم که دوست دارم هرگز صبح را نبینم 

تو هم مرد عمل نبودی  

منقول

کوچک که بودم فکر میکردم آدمها چقدر بزرگند و میترسیدم 

 

بزرگ که شدم دیدم بعضی از ادمها چقدر کوچکند و باز ترسیدم !

چقدر این روزها عجیب است  

 

لباس سفید  عروسی

مرا به یاد لباس
اخر می اندازد  

 

این شبها  

دیدن لباس سفید  

برایم اندکی سخت است  

 

سفیدی اش مرا یاد التماس می اندازد  

یاد همه ی آنچه باید از آن بگذرم 

نمیدانم میتوانم یا نه  

 

نمیدانم چرا برای این امتحان دعوت شده ام 

بهانه های بی مورد  

سوالات بی هدف 

همه ی ذهن مرا اسیر میکند   

 

امشب با همه خستگی و سرشار از حسرت 

انتظار شنیدن صدای گرمت را داشتم 

ولی افسوس که مرا سخت پشیمان کردی  

 

ندانستی چقدر برایم سخت بود 

دیدن شبی که در ارزوی همه ی همنوعان من است   

تو سختگیرانه لحظات مرا سیاه میکنی  

و نیمدانی که این روزها و لحظه های من 

هرگز بازگشتی نخواهند داشت 

عشقی را که در وجودم بود  

ذره ذره از من گرفتی  

من دیگر به آغاز نمی اندیشم  

به پایان می اندیشم  

پایان همه ی روزهای سیاه و سپید زندگی ام 

پایان روزهایی که از من گرفتی  

 

 

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ 

امشب خیلی بهم بد کردی  

مینوسم تا یادم بمونه زندگی اونجورا هم که فکر میکردم شیرین نبود  

مینویسم تا یادم باشه عشق و عاشقی اصلا اونچیزی نیست که انتظارشو داریم 

نمیدونی چقدر خستم میکنه وقتی بهانه گیر میشی 

شاید به اندازه بهانه گیری های من که تورو خسته میکنه 

 

من امشب بهت گفتم زودتر تماس بگیر تا انشالله قبل از ۱۳ بتونی جواب بگیری  

ولی تو یه چیز دیگه گفتی و این شد که از زنگ زدن پشیمونم کردی  

تصمیم  گرفتم دیگه تورو به حال خودت بزارم 

زنگ زدی جواب بدم نزدی هم من نزنم  

بیشتر از همیشه خسته ام 

زندگی ام اصلا اونچیزی نشد که فکر میکردم 

حالا برای اینکه دورو بریهات نگن دیدی اشتباه کردی مجبوریم بقیه عمرمونو هم تلف کنیم  

میدونیم با هم خوشبخت نمیشیم 

حداقل من در کنار تو خوشبخت نمیشم 

خیلی وقته خودم نیستم 

خیلی وقته دیگه احساس لذتی از زندگیم ندارم 

خنده هام تصنعی شدند  

شادیهام همش ابکی و الکی شده 

نمیدونم دارم به کجا میرسم 

یا به کجا میرسیم 

نمیدونم میتونی کنار کسی زندگیتو ادامه بدی که خیلی سرد و بیروحه و فقط یه وجوده؟ 

نمیددونم راضیت میکنه موندن کنار کسی که احساس میکنه همه چیزو باخته 

کسی که احساس میکنه از خودش هیچی نداره ؟ هیچی نیست ؟ 

خیلی خسته ام و ازت گله دارم 

 

حلالت نمیکنم تمام لخظاتی رو که ارامش رو از من گرفتی  

حلالت نمیکنم که هر جا خودت خواستی باید میشد و هر جا که نمیخواستی باید نمیشد  

حلالت نمیکنم جاهایی رو که به جای من تصمیم گرفتی  

حلالت نمیکنم اون منی رو که بخاطر دل خودت از من گرفتی جاش خودتو ساختی در درون من  

ازت گله دارم 

و هیچ کاری از دستم بر نمیاد 

باید اونی باشم که میخوای  

اونی صلاحه که تو میگی  

اونی خوبه که تو میگی  

 

سال نو - درد کهنه

سال نو شد  

 

خانه ها تمیز تر شدند 

 

لباسهایمان نو شدند   

کفشهایمان نو شده اند

 

اما این دل خسته ما هنوز دردش کهنه و قدیمیست 

 

این روزها وقتی به لبخند ادمها نگاه میکنم  

هم شاد میشوم که شادند 

هم دلم میگیرد  

 

آنها که تازه زندگی جدیدشان را شروع کزده اند  

 

برایم اندکی غبطه میاورند  

 

غبطه از اینکه کاش ... 

 

این دل خسته ما  

 

دردش عجیب درد است  

 

به که میتوان گفت دردی را که کسی نمیفهمدش  

 

نمیشنودش 

 

یا نمیخواهد باور کند درد است  

 

تنها شده ام 

تنها تر از همیشه 

تنها تر از روزهای تنهایی ام 

خدایا سال نو را برایم نو کن 

 

لباس نو نمیخواهم 

کفش نو نمیخواهم 

 دل نو میخواهم و شادی نو 

زندگی نو 

زندگی نو 

زندگی نو 

هیچ حرفی برای گفتگو ندارم 

 

برای رد و بدل شدن میان من و من  

 

سکوت بهترین پاسخ است  

به درد دلهای کهنه و قدیمی و خاک خورده ی من  

تو هم سکوت کرده ای  

مثل دل من که از درون فریاد است و غلغله 

و لب به مهر سکوت بسته است  

این روزهای پایانی سال  

اینگار چیزی در من متحول میشود  

یا شاید میخواهد جانم را بگیرد  

نمیفهم از چه نوع است  

اما خوب میدانم که از کجامده است   

رنگش را خوب میشناسم 

مثل رنگ خاکستری انتظار میماند  

 

خسته ام از اینهمه عقربه های سیاه 

که بخت مرا رغم میزنند  

از این ثانیه ها 

از این روزها 

از این نوشتنهای بی حاصل 

از این نفس کشیدن های پر التهاب 

رهایم کن خدا  

رها کن مرا از این لبخند تصنعی  

از این خنده هایی که از سر اجبار بر لبانم مینشیند 

مرا چه شده ؟ 

عشق را چه شده ؟ 

روزگار را چه شده ؟ 

عشق گمشده

 روزانه های من

 

حال هیچ چیزی را ندارم 

 

همچون چوبی کرم خورده میمانم 

سست و بی ثمر 

 

چیزی درونم رشد کرده که نمیفهممش 

 

چیزی مثل یک حسرت بزرگ  

یک حس ندامت  

حس شکست  

حس بیهودگی  

حس سیاه بدبختی 

 

از همه چیز خسته ام و دلزده  

از خودم  

از تو   

از ارزوهایمان  

از دوستیمان  

از روزهای خاکستری انتظار  

 

از امروز  

از فردا  

 

از آینده ی گنگ و نا معلومی که انتظار مرا میکشد   

چرا نیستی   

چرا هیچ کجای زیبایی ها نیستی ؟  

چرا حس با تو بودن را گم کرده ام ؟  

عشق را گم کرده ام  

زیبایی هارا گم کرده ام  

خواستنت را گم کرده ام  

خودم را گم کرده ام  

تورا گم کرده ام 

 

یادت هست ؟  

گفته بودم روزی میان تمامی این تردیدها   

میانی تمامی اینهمه انتظار من خواهم مرد ؟  

تو باور نکردی   

تو هیچ وقت باورم نکردی   

تنها به خودت   

کردارت  

خواسته هایت   

تصمیماتت  

و مادرت ! ایمان داشتی  

 

تو راه اشتباه را باز پیمودی   

و این میان من قربانی خودخواهی های تو شدم  

این میان زندگی من فنای خود بزرگ بینی های تو شد   

تو انقدر خود را درست میدانستی   

که هر گز التماس های مرا ندیدی   

زجه هایم را برای دوام این عشق  

و غزل گریه هایم را برای خواستن شروع زندگی   

از تو هم خسته ام  

دوست دارم بمیرم  

 

 

در آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد ...

روزانه های من 

 

آتش دوست اگر در دل ما خانه نداشت  

عمر بی حاصل ما اینهمه افسانه نداشت  

 

امشب تازه فهمیدم کجای کارم . چقدر سخت بود . با اینهمه سفارش و خواهش بالاخره رفت 

 

خوب فهمیدم زندگی مشترک یعنی چی . 

 

اذن و اجازه رو خوب فهمیدم یعنی چی  

 

دلم شکست  

 

بدجوری دلم شکست  

 

چقدر براش بی اهمیت بودم 

 

 میگفت دلیل منطقی بیار !!!!!  

دلیل منطقی یعنی ساعت ۶ خونه بودن 

 

دلیل منطقی یعنی بی  اذن و اجازه ...  

دلیل منطقی یعنی هرچی تو بگی بگم چشم   

هرچی من بگم تبدیل بشه به یه بحث و جدل   

بحثی که اخرش من باید معذرت بخوام  

چقدر زندگی با تو سخته  

اصلا زندگی با ادم دوم سخته 

 

امشب از ته دلم دلم برای خودم سوخت  

کاش میشد نسبت به تو بیخیال شد   

کاش میشد برگشت به سال ۸۵ و ۸۶ 

کاش میشد برگشت 

 

کاش میشد دوباره مال خودم بودم و بس  

خدایی اگه خودت حال نداشتی امشب بری به من میگفتی برو  

 

نه نه نه 

 

برای اینکه خودت راحت خوش باشی و به فکر من نباشی به منهم گفتی برم  

نه  

نه  

نه   

امشب واقعا از اینکه با تو یکی شدم دلم برای خودم سوخت  

 

درست مثل همون آتیشی که امشب از روش میپرند تا شاد باشن  

 

شاد باش  

 

شاد بمون  

 

 

 

چه پر شتاب چه بی امون 

 

میچرخه این چرخ زمون 

 

مثال باد  

مثال برق  

تموم میشه زندگیمون ...

 

 روزانه های من

 

من به خط و خبری از تو قناعت کردم 

 

قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست  

خوابمان که نمی آید  

یا شاید نمیبرد ! 

 

شب با تاریکی اش زیباست  

حیف از آن چراغی که روشن کرده اند وقت خواب  

 

بیچاره تا صبح باید نور بدهد و من لعنتش کنم !!!! 

نور بی موقع 

مثل خروس بی محل میماند 

مثل خرج های اضافه  

مثل بهم ریختن یک برنامه .

نه  

صد برنامه   

مثل بهم ریختن همه ی رویاهای شیرین  

 

خوابمان که نمیاید  

هزیان میگوییم  

اما به  یاوه سخن گفتن نیز عالمی دارد!!!  

 

من بارها یاوه گفته ام 

یا شاید فقط چندین بار یاوه نگفته ام 

 

مثال آن گورخری که سیلور استاین در نوشته هایش گفته بود  

« تو سفیدی با خط های سیاه یا سیاهی با خط های سفید ؛ خوبی گاهی بد یا بدی گاهی خوب » 

 

نخوان 

 

خودم نیز نمیدانم چه میگویم  

ذهن آشفته ام این روزها همچون خانه ای در حال خانه تکانی ؛بهم ریخته است  

چقدر دلتنگم  

و چقدر گنگم 

 

چیزی درونم هست که نمیفهممش 

چیزی عظیم و سراسر ابهام 

چیزی میان دوست داشتن و رها شدن 

میان عشق و رفتن  

میان عشق و ناباوری 

میان  

میان 

میان هر آنچه میان من و توست  

چقدر امشب گیجم 

دلم برایت تنگ شده

 

 روزانه های من 

 

دلم برای لحظات با تو بودن تنگ شده است  

برای گرفتن دستان گرمت 

دیدن نگاه پر از مهربانیت 

برای لبخندت که وقتی میخندی دنیا برایم زیبا تر میشود  

 

عجب معجزه ایست وجودت 

وقتی هستی اینگار هیچ غصه ای در دلم نیست  

اینگار تمامی دردهایم 

یکی یکی بی سر و صدا از درونم میگریزند 

 

تو که هستی اینگار خدا دوباره مرا متولد کرده است  

رها میشوم 

از هرچیزی که ذهن خسته مرا می آزارد  

 

برایم دعا کن مهربانم 

دعا کن این روزهای خاکستری زودتر تمام شوند 

و تا ابد دستهایم در دستان تو گره بخورد  

 

بوی عید

 روزانه های من

 

بوی عید می آید  

 

این روزها همه در حال تمیز کردن خانه هایشان هستند 

 

خانه هایی که شاید یک سال تمام گرد و خاک به خود جمع کرده است 

 

خانه هایی که یک سال تمام پر از کدورت و سیاهی شده 

 

امروز با خود فکر میکردم  

کاش میشد همه ی کدورت ها را   

مثل غبار روی شیشه ها   

با دستمالی نمدار گرفت 

 

نم اشکی   

نم آبی   

یا شاید نم بارانی  

 

این روزها که بگذرند   

عید میشود  

 

دوباره بهار می اید   

میدانم  شیشه های اتاق که تمیز شوند  

 

میشود بهار را از پنجره ی همین اتاق دید   

 

کاش میشد شیشه های دلمان را نیز بهاری کنیم 

 

کاش میشد دلهای شکسته را از نو بند بزنیم   

از نو بسازیم   

از نو بهاری اش کنیم  

 

چقدر دلم میخواست این عید که می آِید   

همراه خودش خبرهای خوب بیاورد  

این عید که میرسید   

من و تو در زیر آسمان یک سقف بودیم   

پشت نگاه یک پنجره   

 

اما نشد   

نشد که بشود  

 

و باز در انتظار خواهم نشست  

 

در انتظار بهاری دیگر   

عیدی دیگر   

سالی دیگر   

یا شاید دنیایی دیگر  ... 

 

 

 روزانه های من

 

تمام شد  

امروز هم گذشت و تمام شد  

 

چقدر خسته ام . 

هرچی بود خوب یا بد تمام شد  

زیاد فکرش ازارم نمیده . شاید این نمره واقعا حق من بود 

 

چیزی که بیشتر از همه امروز خسته ام کرد یه حرفی بود که توی بدترین شرایط  

زده شد . نمیدونم اگر ازش گله کنم چه جوابی میشنوم  

حوصله بحث ندارم  

اصلا حال بحث ندارم . 

اینگاری باید به اینجور حرفاش عادت کنم 

درست از همون چیزی که بدم می اومد  

 

نمیخوام حرفی بزنم 

حرف نزدن بهتر از بحثه . بحث که پیش میاد خیلی حرفای دیگه هم کنارش میاد 

اخرش هم این منم که باید معذرت بخوام 

 

برام یه عادت شده 

سخته اما باید بهش عادت کنم 

خیلی خسته ام 

دلم شونه هاشو میخواد که سرمو بزارم و گریه کنم 

دلم اغوش گرمشو میخواد که توش ارام بگیرم  

 

خیلی خسته ام 

کسی هم امشب خستگی منو درک نمیکنه 

خسته ام