روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

کاش ...

 

 روزانه های من

 

کاش گاهی  

 

اندکی مال خود بودم 

 

برای خود   

برای دل خود  

 

برای روزهای خود  

 

کاش گاهی  

 

اندکی اختیار  

 

اندکی اراده 

 

اندکی ... 

سفر

  

  روزانه های من 

چه سفری بود  

 

درست مثل آنچه در ذهنم بافته بودم 

 

چادر سفید  

 

معنویت  

 

ارامش 

 

پیمان با هم بودن و با هم ماندن 

 

چقدر این سفر زیبا بود  

 

به زیبایی نگاه تو وقتی با عشق به چشمانم خیره میشوی 

 

چادر سفید یعنی سفید بختی 

 

یعنی پاکی و یکرنگی 

 

یعنی جز تو به هیچ کسی فکر نخواهم کرد   

 

دل نخواهم بست  

 

یعنی جز تو در کنار هیچ کسی ارام نخواهم یافت  

 

هیچ مامنی برایم امن تر از آغوش تو نخواهد بود  

 

و این یعنی پیمان زندگی  

 

تلاش برای به ارامش رساندن تو 

 

تلاش برای زدودن همه مشکلات برای تو 

  

بازوان تو چنان محکم و پر صلابتند که میدانم تکیه گاهی محکم برای من هستی 

 

اغوشت چنان گرم و دوست داشتنی است  

 

که میدانم  همیشه در آن ارام خواهم داشت  

 

دستانت را همیشه در دست خواهم  گرفت  

 

زیرا که وقتی دستان گرمت را میفشارم 

 

احساس میکنم تنها نیستم 

 

تلاش های شبانه روز ای ات را برای محیا کردن انچه دوست میدارم میستایم 

 

و به تو ایمان میدهم  

 

همیشه شکر گزار خوبیهایت باشم 

 

مهربانم 

 

از صمیم قلب دوستت دارم  

 

و از خداوند اسمان ها و زمین  میخواهم 

 

که مهربانیت را جاودان 

 

خوبیهایت را بی دریغ     

شادابیت را پر دوام 

 

بازوانت را پر صلابت 

 

آغوش گرمت را همیشگی

 

و زندگی مان را روز به روز شیرین تر 

  

و از گزند شیطان به دور نگه دارد  

 

دوستت دارم 

 

 

 

عادت

ما عادت کرده ایم 

عادت کرده ایم که عشق را از دور نظاره کنیم 

آهی بکشیم  

و بگوییم : یادش بخیر 

 

ما عادت کرده ایم 

عادت کرده ایم که سر آغاز هر خوشی  

برایمان ناخوشیست 

حال گرفتن است 

بحث است و جدل 

 

ما عادت کرده ایم 

هر آنچه ما خواسته ایم احمقانه و بچگانست و نا بجا 

و هر آنچه تو خواستی  

درست است و منطقی ! 

 

ما عادت کرده ایم 

هر آنچه ما میگوییم  

اشتباه است و گستاخی 

و هر آنچه تو میکنی و میگویی درست است  

 

ما عادت کرده ایم 

کم بخواهیم  

کم بگوییم 

هر چه تو میکنی برای سرمان زیاد باشد  

و هر آنچه ما میکنیم وظیفه مان است ! 

 

ما عادت کرده  ایم  

همیشه ما دل میشکنیم  

ولی هرچه تو میکنی خوب است و شیرین 

 

اللهم لبیک

 روزانه های من 

 تو مرا خوانده ای  

دعوتم کردی تا به سرای تو سری بزنم 

با عزیزی که دین و دنیای من در گروی رضایت اوست 

بی مقدمه بود 

دعوتت نیز مثل نعمتهای دیگرت حساب نشده بود  

تو مرا خواندی  

بی آنکه بدانم چه میخواهی بگویی  .

برای  این بنده ی دل خسته  

چه برنامه ای تدارک دیده ای ؟ 

میدانی تا خرخره غرق در گناه و معصیتم ؟

خواستی مرا تا عظمتت را نشانم دهی  

تا چه شود ؟ 

تا باز برگردم و از نو گناه کنم ؟ 

و اینبار گناهانم دو چندان عقوبت داشته باشند ؟ 

نمیدانم  .

شاید مرا  خوانده ای  

تا جبران تمامی مهمانی های نرفته ام باشی   

مرا خواندی تا بگویی دوستم داری ؟  

رو گشایی از ما زوج جوان  

تا خستگی هایمان را از تنمان در آوری ؟ هان ؟ 

بگو خدای من  

بگو  - که چقدر شنیدن این جملات را از تو دل دل میکنم 

چون فقط تو میدانی که چقدر دلی خسته و شکسته دارم 

بگو - چون فقط تو خوب دیده ای گریه های شبانه ام  

و تلاش های روزانه ام را .

میدانی چیست معبودم  

راستش را بگویم «میترسم »

میترسم از این جشنی که دعوتم کردی 

جشن پاکسازی خود از خود  .

از هر آنچه ذهن و روح مارا مکدر کرده 

میدانی چیست ؟ 

از همه چیز میترسم این روزها 

از زندگی های مشترک 

از زندگی های نامشترک 

از از این کینه ی نا متناهی که درونم رشد کرده

از همخونم که اینگونه بر من خرده گرفته

از او که دل در گروی یک عشق تو خالی بسته

و به من نصیحت میکند که بار اینهمه تهمت را چگونه بر دوش خواهم کشید

از اینهمه رابطه ی پاره شده

از اینهمه تردید ها

از اینهمه صداهای بلند

از اینهمه تفاوت سلیقه

از اینهمه خواسته های بر باد داده

از همه چیز میترسم

از زیستن

از مردن

از پر شدن

از خالی شدن

از خلا بودن

از فضای اطرافم

از همه چیز میترسم معبودم.

مرا خواندی

به ضیافت خانه ات

خانه ای که برای لبیک گفتنش باید ادم شد

ادم تر شد

و باز ادمیت داشت

میترسم.

از ادم نشدنم

از ادم شدنم

از هر ادمی میترسم.

آیا گره از این زندگی طلسم شده ی من خواهی گشود ؟

میدانی ؛اینجا روی زمین

در این شهری که من نفس میکشم

اولین دعوتی که از زوجی جوان میشود

به او هدیه ای میدهند

تو چه به ما خواهی داد ؟

میدانم

میدانم

دوستان میگویند همینکه مارا پذیرفته ای هدیه است

اما دوست دارم از تو هدیه ای ویژه بگیرم

هدیه ای به ارزش یک عمر زندگی با سعادت

تو از گناهان من خواهی گذشت ؟

با حق انسانهایت چه کنم ؟

با دلهایی که به درد آوردم ؟

و آنها که دل مرا به درد آوردند چه کنم ؟

آماده نبودم

برای دیدن تو

برای امدن به خانه ات

اما نیک میدانم که نیک است

میان اینهمه دغدغه

دیدن خانه تو

دیدن عظمت تو

تا بفهمم که چقدر دردهای من در برابر عظمت و بزرگی تو کوچک است نه ؟

گره از این مهر سر بسته باز کن معبودم

میخواهم آسوده بیایم

حتی اگر بر نگردم

آسوده ام کن

از اینهمه غوغاها رهایم کن

از اینهمه احساس حقارت نجاتم بده

از اینهمه احساس بی ارزش بودن برهانم

از تنفرم نسبت به  آن جنسی که هستم برهانم

مرا دوباره متولد کن

تولدی دوباره

منقول

 روزانه های من

 

در آستانه ی مسجدالحرامی .یک صحن وسیع و در وسط یک مکعب خالی و دیگر هیچ. 

ناگهان بر خود می لرزی !حیرت ،شگفتی اینجا هیچ کس نیست هیچ چیز نیست ..حتی چیزی برای تماشا!یک اطاق خالی!همین!
احساساتت بر روی پلی قرار می گیرد از مو باریکتر . 

سنگهای سیاه و خشن بر روی هم چیده و جرزش را با گچ ،نا هموار و ناشیانه بند کشی کرده و دیگر هیچ! 

ناگهان تردید یک سقوط در جانت می دود !اینجا کجاست؟تا کجا آمده ام؟ 

قصر را می فهمم:زیبایی یک معماری هنرمندانه ! معبد را می فهمم:شکوه قدسی و سکوت روحانی.آرامگاه را می فهمم:مدفن یک شخصیت بزرگ ،یک قهرمان یک نابغه پیامبر امام ...
اما این..!در وسط میدانی سر باز ، یک اطاق خالی ! نه معماری نه هنر نه زیبایی ونه... 

حتی ضریح پیامبری و یا امامی که زیارت کنم ،که به سراغ او آمده باشم که احساسم به نقطه ای به چهره ای ، واقعیتی غیبتی و بالاخره کسی و جایی تعلق گیرد ...
ناگهان می فهمی که چه خوب! هیچ کس نیست ،هیچ پدیده ای احساست را به خود نمی گیرد ناگهان احساس می کنی یک بام است  

بام پرواز احساساتت ناگهان کعبه را رها می کند و در فضایی پر می گشاید و انگاه" مطلق "را احساس می کنی.  

و  کم کم می فهمی که تو به زیارت نیامده ای تو حج کرده ای اینجا سر منزل تو نیست آن سنگ نشانی است که ره گم نشود .  

این تنها علامت بود یک "فلش"،فقط به تو جهت را می نمود تو حج کرده ای،آهنگ کرده ای ،اهنگ مطلق ، حرکت به سوی ابدیت
کعبه!انچه اخر راه نیست آغاز راه است.
"بیت عتیق"است .عتیق از "عتق" آزاد کردن بنده. 

عتیق آزاد خانه ای که صاحب خانه خداست و اهل خانه مردم.خدا و خانواده اش :مردم.و تو تا "تویی"بیگانه ای ،از تویی بدر آی ،آنرا بیرون نه،بدرون خانه آی و عضو این خانه شو.

نمیدانم چیست

 

روزانه های من 

 دوست دارم از این خواب بیدار شوم

از این خواب آشفته ی نا مفهوم

از این کابوس های شبانه

از این دغدغه های روزانه

از این هراس های عصرانه

نمیدانم به کجا باید پناه برم

نمیدانم کدامین دخیل دلخستگی را

بر قفسه ی این سینه ی سوخته ام بر بندم

یک حسی درونم سو سو میزند

حسی گنگ که گاهی میدانم به اشتباه مرا میرنجاند

میدانم فردا که هنوز نیامده

ولی غمش پیشاپیش به من سرکی میزند

خسته ام از اینهمه ندانستن ها

از اینهمه جنگیدن ها

از اینهمه احساس بدی که درونم به انتظار نشسته تا روزی

سر باز کند و ارامم کند

دلتنگ بودم

گمان میکردم صدایت میتواند ارامم کند

اما گویی کلام من باعث رنجش تو شد

و تو آهسته آهسته صدایت رو به اوج رسید

و من خموش شدم

میدانی چیست درون این دل صد پاره ی من ؟

نه تو نمیدانی

بغضی سنگین تر در گلو دارم

و دردی بس سنگین تر در سینه

امشب با که سخن گویم که مرحم زخمم باشد

با که سخن گویم که از من نرنجد

درکم کند

لحن صدایش .... 

دلم چیزی میخواهد که نمیدانم چیست  

برای خواهرم

 

خوشبخت کردن

خوشبخت شدن

خوش فکر کردن

خیلی سخته بدونی و ببینی یکی از نزدیکترین کسانت داره دستی دستی خودشو توی چاه میندازه

و نتونی کاری براش بکنی .

خیلی سخته بدونی کسی داره بد جوری تیشه به ریشه لحظاتش میزنه ولی کاری از دستت بر نیاد

خیلی سخته بدونی و نتونی کاری بکنی

واقعا چرا بعضی ادمها اینجور کور و کرند ؟

چرا نمیخوان بپذیرند همه ماها یه روز ممکنه درباره شناخت کسی اشتباه کنیم ؟

چرا وقتی حرف حقی رو میشنویم فوری قیاسش میکنیم و میگیم مگه خودت ....

کاش ادم یه کمی بیشتر قدر خودشو میدونست

نمیتونم کاری کنم .

فقط میسپارم به خدا

همین و بس

 

از عشق فقط وصل و رسیدن خوش نیست  

 

عشق است و همین لذت دیدار و دگر هیچ