روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

 کاش ...

کاش ...

کاش ... 

 

خسته ام  

دلم گرفته  

 

دنیای بدیه  

دوسش ندا رم

نشانه ها

 

هر چیزی میتواند نشانه ای باشد

از آنچه که باید باشد

یا از آنچیزها که هنوز نیامده است

مثلا دلتنگ شدن برای تو

نشانه دیداریست بس فراموش نشدنی

یا شنیدن صدای تو

نشانه دوست داشتن توست

میبینی همدم لحظات بارانی ام

میبینی این روزها همه چیز را میتوان زیبا معنا کنم

حتی ندیدن تورا !

باز شب رسید و من غرق در رویای با تو بودن شدم

چقدر این شبها گنگ اند

دلم برای دیدن چشمان همیشه نافذت لک زده است

دهنده بی منت

خدایا  

 

با اطمینانی دو چندان بیشتر از دیروز  

به تو پناه میاورم 

و میدانم که تنها تو گره گشای مشکلات لاینحل زندگی ام هستی  

میدانم مشکلاتم هرچقدر بزرگ باشند  

تو از آنها بزرگ تری  

 

خدایا با قلبی مطمئن و ایمانی بیشتر از دیروز  

از تو میخواهم که ارامش را به ما باز گردانی 

و گره از این گره ی کور برداری  

 

به تو پناه میاورم  

و میدانم که تو  

تنها دهنده ای هستی که بی منتی  

پس توکل به تو  

ای خدایی که رحیمی  

ای دهنده بی منت  

خدا وکیل خوبی است

هوا سرد است  

آسمان گرفته و غمناک 

اما دل من امیدوار است  

 

یاد گرفته ام همیشه در زندگی توکل کنم 

 آنچیزها را که نمیدانم چه خواهد شد نگران نباشم 

خدا با من است  

 

چراکه نباشد  

او مرا خلق کرده  

پس میسپارم خود را به دست او  

که او الرحم الراحمین است  

 

میسپارم خود را به او  

که او خوب میداند چه کند  

خدایا وکالت مرا میپذیری ؟ 

مناجات

خدایا این سیاهی را از بام این خانه بردار  

بگذار صبح صادق قدمی در این خانه سراسر ابهام بگذارد  

و اینهمه سکوت و سرما را  

با خود ببرد  

خدایا  

جز تو کسی توانا نیست  

جز تو کسی قادر نیست که حق کسی را از کسی باز پس گیرد  

جز تو کسی نمیداند اخر این قصه نا نوشته چه خواهد شد  

 

ای خدایی که عظمت و بزرگی و شکوهت زبانزد بنده های محبوبت است  

گره از این ریسمان سنگین بگشای  

که همه عاجز از حل این معمای سردیم  

خدایا نجات بخش اینهمه ابهام تویی  

خدایا بازگرداننده محبتها تویی 

خدایا به معصومیت فرشتگان کوچکت روی زمین  

ارامش را باز گردان  

خدایا

خدایا  

یه کمی ذهنم شلوغ پلوغ شده 

یه کمی درونم غوغا شده 

ارومش کن 

یه کمی ارومش کن 

خدایا به تو پناه میبرم از تمام بدیهام 

از تهمت هایی که شاید درست نباشند 

از عصبانی شدنهام  

از اینکه ... 

خدایا من چرا اینجوری ام ؟ 

 

چقدر دلم برای خودم میسوزد

امشب دلم به اندازه ی همه سیاهی این ساعت ها ، تنهاست

دلم هوای یک آغوش سیر مهربانی دارد

همدم تنهایی های من امشب سرد و بی روح بود

نه بوسه ای

نه دوستت دارمی

مدتهاست که دلتنگ شنیدن این جمله ی سحر امیزم

و او نمیداند

نمیداند که گاهی دل ادمی مثل سیر و سرکه میجوشد

برای هرچیزی

مثلا برای دیدار اخر هفته ها

چه دلتنگم امشب

شنیدن صدایش نیز ارامم نکرد

صدایش چنان سرد و بیروح بود که خستگی های مرا دوچندان کرده است

چرا از خود نمیپرسد که مرا چه شده که اینگونه از خود بیتابم ؟

یادش بخیر

عقربه های ساعت که هنوز به اینجای راه نرسیده بودند ، همه چیز فرق داشت

حس میکنم دوستم ندارد

حس میکنم دیگر حوصله ی بی حوصلگی های مرا ندارد

حرفهای مرا نمیفهمد

اینجا صدا بلند که میشود

تمامی وجودم میلرزد

نمیداند من از اینهمه صدای بلند خسته ام ؟

باید تمامی دلرنجگی هایم را در خود دفن کنم

او دل سپرده نمیخواهد

سر سپردگی ام برایش جذاب تر است .

سکوت همیشه چیز قشنگی بود

چرا گمان میکردم میشود با او دوست ماند ؟

چقدر از این همه تغییر خسته ام

دلم رهایی میخواهد

رهایی از خود

رهایی از منی که از من ساخته است

رهایی از هر آنچه مرا سخت در بر گرفته

زندگی بیشتر از حد تصورمان سخت است

به فریادم برس خدایا

از این تنهایی رهایم کن

این غافله عمر عجب میگذرد .... 

 

تموم شد  

امروز اخریش بود  

یادش بخیر چقدر حرص خوردی تا به اینجا برسم  

دست تورو میبوسم بخاطر انگیزه شدنت   

و دست بابا جونمو بخاطر همه محبتهاش  

 

بی نشان

درد دلهایم را که بر روی کاغذ سپید مینوسیم

همه احساس همدردی میکنند

احساس یکی بودن افکار و لمس تنهایی

من تنها نیستم

کسی با من است که لحظه لحظه هایم برای اوست

کسی با من است که با هم پیمان یکی ماندن تا ابد را بسته ایم

حلقه  ای بر دستم کرده ام که شیرین ترین حلقه هایی است که هر کسی را در بر میگیرد

در این میانه گاهی هم با خود خلوتی میکنم

خلوتی که مرا به تفکر وامیدارد

و تفکری که لازمه ی هر ثانیه از عمر من است

زندگی هر کسی پر است از این ثانیه ها

ثانیه هایی که دلشاد ی

و دقایقی که غمگین و ملول کنج اتاقی نشسته ای

تو  از این دقایق چیزی میدانی ؟

میان هر شادی و شاد بودن

گاهی تلنگر کسالت بجا و لازم است

تلنگری که تو را به اعماق لحظه ها ببرد

 و به اندیشه ات  وادارد که،

" که هستی "

"با که هستی "

"چه داری "

و "چه ها نداری "

سالهاست که مینویسم

سالهاست که کاغذها را خط به خط سیاه کرده ام

اما هنوز میل نوشتن دارم

نوشتن تمامی دقایق خوب و بدی که میگذرانم

اینگار نوشتن ارامم میکند

با نوشتن اجین شده ام

اما اینبار میخوام گمنام بمانم

برای خودم بنویسم

برای دل خودم

برای دل ساده خودم که به نوشته هایی اعتماد کرد

نوشته هایی که بوی ایمان میداد و ایمان مرا از رفاقت باد و باران نابود کرد

و من تنها همدمم را متهم میکردم به اشتباه

افسوس زمانی ایمان اوردم

که دین و ایمان را از نزدیکترین کسانم ربود

...

اما در این میانه تورا یافتم

آه که چقدر دلم برایت تنگ شده است

برای تو که همیشه همدممم بودی و هستی

برای تو که چشمان معصومت زیباترین منظر من است

برای تو که نفس کشیدنت بوی احساس میدهد

برای تو که دستهای همیشه گرمت گرمی بخش دستهای سرد من است

برای تو که آغوش پر از مهرت

آرامبخش ترین پناهگاه من است

دلم برای باریدن تنگ شده است

برای باریدن در آغوش تو

بگشای

بگشای آغوش گرمت را

که دل سردم نیازمند پناه توست

دلم گرفته 

 

این روزها حس میکنم همه ادمها فریبند 

همه ظاهر 

همه دروغ 

 

همه خود خواه 

همه پست 

همه هرزه 

 

حتی نزدیک ترین کسانم 

حتی همدمم  

 

امشب رفته یه جایی که اگه پای من میرسید معلوم نبود چی سرم میاورد  

 

حس میکنم دیگه براش دوست داشتنی نیستم 

حس میکنم از تعهد خسته شده 

 

حس میکنم همه ادمها فریبند 

دیگه به هیچ کسی اعتماد ندارم 

به هیچ کسی 

حتی همدمم  

نه 

بخصوص همدمم  

 

 

خسته ام خدا 

برای یک ادم رانده شده

 روزانه های من

 

 

دنیای زیبای اعتماد

با دستهای هوس الود یک هوس آلوده به زشتی کشیده شد

دستهایی که شبها به  قنوت و ربّنا بلند میشد

شیطان که در جلد نگاه کسی برود

خدا میداند که عاقبتش چه خواهد شد

من همیشه از شیطان میترسیدم

و همین شیطان رانده شده

همه زیبایی زندگی را

با لحظه ای هوس

به کام ساعت ها

تلخ کرد

و گمان نمیکنم

این تلخی را

با هیچ شیرینی ، جایگزینی باشد

خداوند گفته بود در جایی که نفر سومی نباشد

شیطان در کمین نشسته است

و بشر غافل از حقیقت اینهمه هشدار

آنرا به حدیثی و روایتی تمام کرد

یادت هست میگفتند آن روز که تو فرعون زمانی ، در تیر رس باد خزانی ...

و این باد خزان

در دل ساعات شبهایی وزیدن گرفت

که تو بر ایمان خود غره شده ای

و همگان را با ذکرهای جاری از لبت

فریفتی

ننگ بر تو

ننگ بر تو

که ذهن پاک یک بیگناه را

به هوس خود آلودی

غافل از اینکه روزگار

روزی تاوان همین دقایق را

از عزیزترین کسانت خواهد گرفت

اما برای تو چه اهمیتی دارد !

دستهایی که به گناه بلند میشوند

روزی به امضای جدایی نیز حرکت خواهند کرد

برای تو چه اهمیتی دارد

ننگ بر تو باد

کاش میشد این روزهای گرم

هوا اندکی اینجا هم گرم تر بود  

و دستان سرد من  

در انتظار روزهای بعد نمیماند  

دلم گرفته  

دوست داشتن مثل ... 

مثل .... 

مثل .... 

مثل هیچ چیز نیست جز خود  دوست داشتن ! 

 

دوستت دارم  

دوستم داری  

و دوستمان دارند  

خدایا  

گنگم 

وقت رفتن

تو که می ایی

شکوفه ها دوباره تازه میشوند

اینه ها غبار از خود میزدایند

و تمامی این پنجره ها

به سوی نور آغوش میگشایند

وقتی میروی از این خانه

همه چیز اینگار در حسرت ماندنت میماند

حتی عکسهای قاب نگرفته ی روی دیوار

وقتی میروی

دوباره تمامی دلتنگی ها به سویم حمله ور میشوند

و من یکه و تنها

در مقابل همه این دلتنگی ها

به خاک مینشینم

وقتی میروی

دوباره تقویم رو میزی ام را نگاه میکنم

و به دنبال یک خط قرمز دیگر

تمامی روزها را میگردم

تقویم ها

وقتی تو میروی

دوباره با من انس میگیرند !

دلتنگم

 

 

چاره ای نبود

زندگی را باید زندگی میکرد

و راه را باید تا انتها می رفت

همیشه از سفرهای نیمه کاره گریزان بودم

از سلام های بی کلام

از کلمات مبهم و بی انتها

از زمانهای گنگ و ثانیه هایی که هرگز معلوم نبود که کی خواهند رسید

من هنوز هم از اینهمه ابهام گریزانم

دلتنگم خدایا

 

گرفتار

روزانه های من 

 

« گرفتار  

        مبهوت  

        وحشت زده... 

     در پی اینکه زندگی چیست ؟ 

          چه میتواند باشد ؟ ... » 

 

بدون عنوان

  دنیا خدایی دارد که همیشه یادمان دادند که از همان بالا

همه چیز را خوب نظاره میکند

و حساب همه خوبی ها و بدی های مارا یک به یک نگه میدارد

نمیدانم در روزی که به ان روز حساب و کتاب میگویند

من و تو کجاییم ؟

تو کجای آن پل عریض خواهی ایستاد

و من کجای جهنم خواهم سوخت ؟

اما مطئنم که تو نیز وضعی بهتر از من نخواهی داشت

تو باید حساب تک تک لحظات مرا پس دهی

و من باید حساب تک تک کج خلقی هایم با جگرگوشه ات را

میبینی ؟

با یک حماقت

هردو به جهنم خواهیم رسید

دلم از نفرتت لبریز شده

و لحظاتم از کینه ات پر

نه نه

هرگز گمان مبر که تورا خواهم بخشید

حتی لحظه ی مرگت

لعنت بر ذات تو

   

سرنوشت

 این سرنوشت

برای ما اینگونه نوشت:

دستی که ارام کند دلت را

دلی که گرمی بخشد دستانت را

چشمی که به رویا برد خواب هایت را

 و خوابی که به حقیقت بپیونداند ارزوهایت را

بگو بنویسد .

این سرنوشت ،

از سر که نوشته نمیشود !

پس بگذار بنویسد

بی آنکه خط خوردگی ایجاد کند

بی آنکه پاک کنی باشد

نوشتن همیشه سخت بوده

حتی نوشتن سرنوشت

بی آنکه که از سر نوشته شود

و سرنوشت نوشت

نام تو را بر قلب من

و نام مرا در قلب تو

و قلبهایمان یکی شدند

من در تو

و تودر من خلاصه شدی

و اینگونه ایمان اوردیم

به سرنوشتی که از سر نوشته نمیشود 

راستی ،«  میشود سرنوشت را از سر نوشت ؟»

فراموش کردنش  

از یاداوری من سخت تر است ! 

 

هنوز پیکی هست 

هنوز رشته ای هست  

و هنوز دل ساده ای  

که باور کند تمامی نقش های تورا  

 

تو هنوز مرا نفهمیدی  

و هنوز راه خود را میروی 

به سلامت همسفر بی سفر من 

کهنگی

همه چیز پیر و سالخورده شده

حتی تارهای سیاه کنار پنجره

بوی کهنگی ندارد اما

خوب که میبویمش

عطر خاطرات شیرین سالها پیش به مشامم میرسد

خوب که میکنگرم

میان تمامی آن چین ها و خط خطی ها

مشق شادی خویش را میخوانم

میان تمامی این سکوتها ،

میان تمامی این نگاه های ملتمسانه

امیدی سو سو میزند

از کهنگی میترسم

وقتی به چین های صورتش خیره میشوم

عرق شرم در وجودم مینشیند

چه ساده میشد با نگاهی

لبخندی

سلامی

و حتی با کلامی

تازه شان کرد

و یا همان روزن امید را

عریض تر کرد

به اندازه تمامی جاده خداهای کودکی

چقدر غفلت ؟

چقدر غرور ؟

چقدر اتکا به نفس؟

من از کهنگی میترسم

از همان تارهای سیاه عنکبوتی که

پشت پنجره اتاق

ذره ذره مردن را شاهد است

ذره ذره کهنه شدن را

من از کهنگی میترسم  

 

یادت هست ؟

حافظه ی دریا که یاری نمیدهد

انهمه قدم زدن های کنار ساحل را

اما تقویم دست نخورده ی این روزها

سکوت را به روزن این اتاق نیمه سرد تعارف میکند

یادم هست که تو

همیشه از زمان گریزان بودی

و من

همیشه ثانیه هارا نیز خط میزدم

که این ثانیه نیز گذشت

و در انتظار ثانیه ای دیگر

ثانیه به ثانیه

تقویم رو میزی ام را

خط به خط

از بر میکردم

حافظه ی دریا که یاری نمیدهد

تمام بغض های فرو خورده مرا

برای رسیدن به دستان تو

تنها جا پای خاطره ای نیمه سرد

بر روی این شنزارها مانده

یادت هست چند شب برایت بوسه های پنهانی فرستادم

و تو از بالای ان اسمان تاریک

گمان میکردی که لب بر بسته ام به روی تمام این دقایق؟

حافظه ی دریا هم اگر یاری نمیدهد

تو به یاد اور

تمامی غزل گریه های شبانه ام را

که با نسیمی برایت پست میکردم

راستی حافظه ی تو

تا کجا یاری میدهد

که به یاد اوری

تمامی یادهایم را ؟

عقربه های سیاه

بگو به این عقربه های سیاه که زود بیایند و بروند 

من اسیر این لحظات طلایی ام 

لحظاتی که سکوت شب برایم معنی میشود  

بگو به این عقربه های سیاه 

که حرکت کنند  

آنچنان که من در حرکتم  

حرکت به سوی آینده ای گنگ و زیبا   

 من پر از ابهامم 

این عقربه های سیاه که بروند  

شاید در دور دست ها  

ببینم رنگ سپید بخت خویش را  

باران

یادم باشد  

باران که میبارد  

چترهایم را ببندم 

باید این مغز خشکیده ام  

تر شدن را تجربه کند  

و لبهای ترک خورده ام 

بوسه های باران را 

یادت باشد  

باران که میبارد 

تو چترت را بگشایی 

تا زیر سایه چتر تو 

از هرآنچه مرا به سرما میرساند  

به دستان تو پناه برم 

یادم باشد  

باران که میبارد 

با خود نشانه ای بردارم 

برای لحظه های گم شدن  

یادت باشد  

باران که میبارد 

تمامی خاطره ها  

در دفتری بنویسی  

و زیر باران بگذاری  

باران  

باران 

باران 

گوش کن  

با ما سخن میگوید

بهانه

این روزها برای نفس کشیدن  

بهانه ای ندارم  

بهانه لازم نیست برای زندگی ! 

بی بهانه خواهم زیست  

تو ای بی بهانه ترین لحظات هستی من  

بهانه ای برای این بی بهانگی بیاور ...

بن بست ها

تمامی این مسیر ها را با پای پیاده طی کردم

بی توشه و بی راهنما

بدون اندکی آواز

بن بست ها آزارم میدهد

چنان که دو راهی ها انسانهای مردد را

از سکوت گفتن

شهامتی دوباره میخواهد

و زبانی تازه تر

من برای تو کهنه شدم

و تو مرا همچون اجناس خاک گرفته در صندوقچه مادر بزرگ

نگاه خواهی داشت

و من در دفتر خاطرات تو

همچنان خاک خواهم خورد

بن بست ها آزارم میدهد

چنان که گرمای تابستان

پاهای برهنه مرد دوره گرد را

دلم یک دل سیر فراموشی میخواهد

و فراموشی یک دل سیر بی تفاوتی میخواهد

و بی تفاوتی یک دل سیر انگیزه

و انگیزه نیز یک دل سیر شادی میخواهد

بن بست ها آزارم میدهد

چنان که باران مرد بی چتر را

من چترهایم را بسته ام

و در انتظار باران تمامی راه آب ها را باز گذاشته ام

میخواهم باران بیاید

تر کند ذهن خشکیده مرا

تا شاید دوباره جوانه های امید سر از خاک ِ خاک خورده بردارند

دلم هوای روییدن دارد

اما زمین چنان بی رحم شده

که آسمان هم برای بارین انگیزه ای ندارد

میترسم

از آتش شومینه اتاق میترسم

از کودک میترسم

از خودم میترسم

هفته تا هفته

این جاده های پر فاصله که تمام شوند

تو می آیی

و من تمامی برگهای زرد خزان را

دوباره از نو سبز خواهم کرد

با همین مداد رنگی کوچکم

که تک تک رویاهایم را سبز کرده ام

رویاهای ادمی که تمام شود

همه چیز دوباره زرد میشود

و گاهی هم سیاه

درست مثل آسمان شبهای دوری

این جاده ها اگر فرصت میدادند

من و تو از هم نمیگریختیم

جاده ها اگر اندکی نزدیکتر بودند

تمامی بهانه ها باطی میشدند

فاصله ها همیشه پر ابهامند

درست مثل فاصله آن هفته تا این هفته !

نگران نباش

تو نگران مباش

یاد گرفته ام بی تو روزگار گذراندن را

یاد گرفته ام چگونه این نقاب شاد بودن را هر صبح بزنم

نگرانم نباش دلبرم

یاد گرفته ام چکونه تمامی احساساتم را پشت یک لبخند تصنعی پنهان کنم

یاد گرفته ام چگونه وانمود کنم که خوشبختم

یاد گرفته ام که گرم سلام دهم

گرم ببوسم

گرم عشق بورزم

تو نگرانم نباش

این روزها یاد گرفته ام از تو گله ای نکنم

یاد گرفته ام همیشه یک قدم از تو عقب تر باشم

یاد گرفته ام چگونه دشنام بشنوم و باز دوستت بدارم

یاد گرفته ام چگونه دوستت بدارم

نگران چه هستی ؟

نگران آمدنت نباش

یاد گرفته ام گرم استقبالت کنم

یاد گرفته ام از هرچه دوست دارم بگذرم

یاد گرفته ام وانمود کنم ضعیفم

این روزها درسهایم زیاد شده اند

تخته سیاه بارانیست

و من بدون چتر و چکمه

تک تک این آموزه ها را مرور خواهم کرد

تا وقتی مرا ببینی

از دسترنج خود راضی باشی

کاش با منهم مثل دیگران بودی

بدون فریاد که کسی صدای سکوت مرا نخواهد شنید ! 

  

میخواهم سکوت نکنم 

اما صدایم خود به خود فریاد میزند  

 

چه کسی بود صدایم نزد ؟!

باران

هوا سرد است

باران که میبارد میتوان روی بخار پنجره اتاقم بازهم برایت یادگاری بکشم

شکل قلبی که از وسط به دو نیم شده

نیمی از آن من

و نیمی را به تو میبخشم

میدانی قلبهای دو نیم شده تنها با یک چیز پیوند میخورند ؟

اه چه میگویم

اصلا بگذار این شیشه را پاک کنم

اصلا بگذار پنجره را باز کنم

بگذار باران بیاید داخل اتاقم

بگذار خیس خیسم کند

تا به حال خیس خیس شده ای ؟

میدانی چه لذتی دارد وقتی تمام وجودم از سرما میلرزد ؟

من یکبار خیس خیس شده ام

زیر بارانی که نابهنگام باریدن گرفت

یادش به خیر نباشد آن شب

همان شب را میگویم که میخواستی برایم غزل خداحافظی بخوانی

پشت همان کوچه های نیمه تاریک

من آن کوچه ها را اصلا دوست ندارم

اما باران را هنوز دوست دارم

میدانی چرا ؟

یادش بخیر روز یکی شدنمان را

همان صبح قشنگ پیوند

همان صبحی را میگویم که با کلماتی چند من و تو تا ابد مال هم شدیم

آن روز هم باران بارید

شاید اینبار آسمان از شوق میگریست

مثل اشک شوق من

من باران را دوست دارم

خیس شدن را

تازه شدن را

یکی شدن را

سیه مژگان من

دلم برای تاب مژگانت بیتاب است  

امتحان کن

هراسان نباش

دستهایت را که تا خدا بالا ببری

پر از عطر یاس و سیب قرمز خواهد شد

باور نداری ؟

امتحان کن

هیچ و هیچ

هیچکی هیچی نگه 

هیچکی از هیچکی گله نکنه 

هیچکی از هیچکی هیچی نخواد 

 

من میخوام  ازت  

 

جون من بزار این یکی به کام من بشه  

هیچی نگو  

 

 

شاعر میگه : دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ / ای هیج برای هیچ در هیچ مپیچ‌!!!!

« تو مرا برای خودت میخواهی  

و من هم تو را برای خودت  

اگر ضمیر  من حذف شود  

اتفاقی نمی افتد  

کجای این عشق است ؟! » 

 

راستی اگر ضمیر من حذف بشه از کل دنیا چقدر خوبه نه ؟ 

منهم میخوام حذف بشم 

کاش دنیا یه دکمه دلیت داشت اونوقت روی خودم راست کلیلک میکردم و ترق !

 

خاک اگر که سوخته  

                         

                       نقش گلابدان چه شد ؟ 

 

ظالم

ظالم تر ها همیشه سالم تر بوده اند

چه راست گفته این این را

تسلیم

دلم هوای باریدن دارد

آسمان زندگی من نیز ابریست

گاهی طوفانی هم میشود

و گاهی سرد سرد

دستان تو دیگر گرمی بخش روزهای سرد من نیست

و آغوش تو دیگر جز طاعت شبانه، مفهومی برایم ندارد

من عشقم را گم کرده ام

میان تمام آن چهره های حق به جانبت

میان تمام اظهار فهمت

تو مرا اینگونه که هستم نمیخواهی

تو مترسکی میخواهی از آنچه که خود دوست میداری

دلسردم

از تو و از آنها که گفته بودن عشق چیز زیباییست

از آنها که با ادبیات بیانشان فریبمان دادند

از آنکه میدانست که نباید بشود و گفت بزارید بشود

تو پروانه شدن مرا ندیدی و هنوز از کرمی سخن میگویی که درون پیله تو گرفتار آمده بود

کاش بشکنی آن آیینه ای را که در آن فقط خودت را میبینی و به !چه زیبا میبینی

به برگشت نمی اندیشم

به سوختن و ساختن می اندیشم

به اینکه چه بسیار هستند عاشقانی چون من

که وقتی عشق را به بند زندگی خواستند همه چیز را از کف دادند

و این موضوعی نیست که روزی تمام شود

این از دست دادن ها سالها پیش از من و تو بوده

و سالها بعد از من و تو نیز در تاریخ زندگی بشر تکرار میشود

و من و تو نیز تکرار داستانهای تکراری هستیم

عشق را دیگر حس نمیکنم

شوق را دیگر نمیبینم

و زیبایی هایی که باید ببینم را نمیبینم

من مردم

و شاید اینگونه که پیش برویم تو را هم به مرگی راکد برسانم

گله ای نیست

شکایتی نیست زیرا قاضی و متهم یکی شده اند

از تو به درونم پناه میبرم

به همان خلوت همیشه زیبای درونم

به رویایی که در آن همه چیز بود

عشق بود

شور بود

هیجان بود

من بودم

تو بودی

مرد بود

همدم بود

دلم برای رویاهایم تنگ شده

آری

از تو به درونم پناه میبرم

و به سرگرمی های روزمره

به خنده های اجباری در وقت دیدن دوست

به فعالیت های زورکی سر کلاس

به خوش نشان دادن خود برای آرامش دیگران

من تسلیم این سرنوشت نا زیبا میشوم

سرنوشتی که خود با دست خود آنرا برای خود نوشتم

از کسی گله ای نیست

« من به این تسلیم می اندیشم ، این تسلیم درد آلود

من صلیب سرنوشتم را

بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم...»

دلم هوای  تازه میخواهد  

هوایی برای نفس کشیدن 

برای تازه تر شدن 

برای رها شدن از تمامی نگرانی ها  

تو چقدر رهایی ؟ 

من از خودم رها شده ام 

دلم برای خودم تنگ شده 

کاش میشد خودم باشم و خودم

گاهی دلم میخواهد رها شوم 

از زمانی که در انم  

یا از زمانی که پشت تمام این ثانیه ها انتظارم را میکشد  

رها شدن حس خوبیست  

حس پوست اندازی را دارد  

حس دوباره متولد شدن  

حس دوباره مردن ! 

دوباره مردن هم خوب است  

از هزار بار مردن خیلی بهتر است  

دلم برای زنده شدن تنگ شده 

برای زنده ماندن 

بذای زندگی کردن 

برای اینکه رها باشم 

خودم باشم  

و از حصار اینهمه دغدغه خلاصی یابم  

من کجا هستم ؟

اینجا هوا هم حسابی قاطی کرده  

نمیدونم بارونیه  

ابریه ؟ 

یا شاید هم نیمه مهتابی ؟ 

آفتابی ؟ 

سرد / 

گرم؟ 

آهااااااااااااااااااااااااای به دادم برسین

عید مبارک

نمیدونم چی بنویسم  

یه عاشق دیوونه داره انتظار میکشه که زودتر دیونه تر بشه  

اخ که چقدر این عقربه ها بیرحمند  

وقتی دلت میخواد زود بگذرند نمیگذرند  

وقتی داره بهت خوش میگذره زود میدوند میرن ! 

ساعت ها این روزها با ما نمیسازند