روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

دوستت دارم

 

 روزانه های من

 

همیشه میان من و تو  

 

هاله ای از انتظار بوده   

برای رسیدنت   

تمامی کوچه های بن بست خدارا   

 

یک به یک پیمودم 

 

و تو سر هر کوچه    

برایم به یادگار   

 

یادگاری نشاندی 

 

همیشه میان من و تو  

 

هاله ای از انتظار بوده 

 

و تو از تمامی شمع هایی که برای اتمام این انتظار گنگ سوختند   

بی خبر بودی  

 

اینک حاصل تمامی ان روزهای تلخ و شیرین  

 

دستان توست که میتوانم با همه ی وجودم   

 

به گرمی بفشارمش    

اینک حاصل تمامی آن پاهای زخمی ام 

 

شانه های توست که میتوان به آن تکیه کنم 

 

و نگاهت را   

 

که میتوانم ساعتها به ان زل بزنم 

  

بی آنکه گناهی باشد    

 

اینک بوسه های تو  

 

آرامبخش ترین داروی دردهای من است  

 

و من با همه ی وجودم به داشتنت خرسندم 

 

و شکر گزار  

 

دوستت دارم  

مارکوت بیگل

 

 روزانه های من

 

عشق ما نیازمند رهاییست  

نه فنا شدن 

 

در راه خویش 

ایثار باید  

نه انجام وظیفه  

 

خدایا  

این گره ی کور زندگی ام را  

با دستان معجزه  گرت باز کن 

 

خسته ام  

از اینهمه امروز و فردا ها  

 

اینگار این فرداها با زندگی من اجین شدند  

 

اینگار این جاده ی بی انتهای نامعلوم 

نمیخواهد کمی به ما رحمی کند  

 

اینگار در تمامی این راه ها 

هیچ جاده خدایی نیست  

 

یادش بخیر  

کودکی ها  

و جاده خدا ها  

 

دلم میخواهد بر فراز بلندی های اینهمه تقدیر  

 

دستانی مرا از این زندگی برهاند  

 

دوست ندارم این زیستن نا معلوم را  

 

دوست ندارم اینهمه انتظار را  

 

چگونه فریاد بزنم  

کسی نیست  

 

کسی مرا نخواهد شنید  

 

حتی او که همدم روزهای دلتنگی من است  

 

مرا درک نمیکند  

 

خسته ام از اینکه هر روز  

 

باید او را درک کنم  

و بپدیرم ... 

 

 

خسته 

 

 روزانه های من 

خسته ام  

 

از اینهمه نشدن ها  

از اینهمه بن بست ها 

 

کاش این جاده ی طولانی پر پیچ و خم 

اینهمه بن بست نداشت 

کاش به جای اینهمه چاله های مخفی  

 

کمی باغچه بود و نرگس و نسترن 

 

کاش این سایه ی سیاه لاممکن  

 

کمی به ما فرصت میداد  

فرصت کمی زندگی 

 

فرصت کمی ارامش 

 

فرصت کمی با هم بودن بی دغدغه 

 

خسته ام  

از اینهمه  فال بد  

 

از اینهمه بخت بد  

از اینهمه زندگی بد خسته ام 

 

 

دلم شور میزند 

 

دلم برای زندگی ام شور میزند  

 

این دلشوره عجیب و گنگ را مدتهاست که درونم احساس میکنم 

 

 

دلم برای سادگی ام 

 

برای مهربانیت 

 

برای هردویمان شور میزند 

 

برای تو که میخواهی و نمیتوانی 

 

برای من که نمیتوانم و میخواهم 

 

دلم شور میزند 

 

برای تمامی خاطرات خوشی که برای هم نوشتیم 

 

برای همه لحظاتی که با اطاعتی اجباری تیره کردیم 

 

برای لحظاتی که دیدیم و چشم بر بستیم  

 

دلم شور میزند 

 

برای تو که همه ی اقتدارت را پشت این امروز و فردا کردن ها شکستی 

 

برای خودم که بر تو تکیه کردم که  هیچ وقت ندانستی کی و کی و کی  

 

 

دلم برای سقف نساخته خانمان شور میزند 

 

میدانم روزی همه آن رویاهای شیرین  

 

آواری خواهد شد روی سر هردویمان 

 

روی سر تو که میخواهی با من زیباترین روزگار را طی کنی 

 

و روی سر من که میخواستم با تو به آرامش و ارزش برسم 

 

دلم برای صدای آهسته ات تنگ شده 

گله دارم

 

 

 

دلم از این حصار خاکستری گرفته 

 

از این اسارت نا معلوم 

 

از این دل بستن به اشتباه 

 

تو سر سپرده میخواستی  

 

و من دل سپرده بودم .

 

بسیار خوبی 

 

بسیار دوستم میداری  

 

اما هنوز نمیدانی چه میخواهم 

 

هنوز نمیدانی چگونه باشی 

 

همانطور که من نمیتوانم  

 

و نمیدانم صدای نازک یعنی چه 

 

تو نمیدانی چگونه با این انتظار کشنده 

 

تیشه به ریشه ی عشقم زدی 

 

و چگونه با این همه امروز و فردا کردن ها  

 

 پایه های اقتدار خود را در چشمم شکستی  

 

تو ندانستی  

 

ندانستی که من از تو چه میخواهم 

 

تو ندانستی  

  

 

و چه آسان  

 

امروز همه چیز را بر هم زدی 

 

به جرم اینکه نخواستم برایت از درد دلم بگویم 

 

درد دلی که میدانستم تو را آشفته خواهد کرد  

 

و به اصرار تو گفتم و  

 

طوفان شد ... 

 

 

 

کاش ...

 

 روزانه های من

 

کاش گاهی  

 

اندکی مال خود بودم 

 

برای خود   

برای دل خود  

 

برای روزهای خود  

 

کاش گاهی  

 

اندکی اختیار  

 

اندکی اراده 

 

اندکی ... 

سفر

  

  روزانه های من 

چه سفری بود  

 

درست مثل آنچه در ذهنم بافته بودم 

 

چادر سفید  

 

معنویت  

 

ارامش 

 

پیمان با هم بودن و با هم ماندن 

 

چقدر این سفر زیبا بود  

 

به زیبایی نگاه تو وقتی با عشق به چشمانم خیره میشوی 

 

چادر سفید یعنی سفید بختی 

 

یعنی پاکی و یکرنگی 

 

یعنی جز تو به هیچ کسی فکر نخواهم کرد   

 

دل نخواهم بست  

 

یعنی جز تو در کنار هیچ کسی ارام نخواهم یافت  

 

هیچ مامنی برایم امن تر از آغوش تو نخواهد بود  

 

و این یعنی پیمان زندگی  

 

تلاش برای به ارامش رساندن تو 

 

تلاش برای زدودن همه مشکلات برای تو 

  

بازوان تو چنان محکم و پر صلابتند که میدانم تکیه گاهی محکم برای من هستی 

 

اغوشت چنان گرم و دوست داشتنی است  

 

که میدانم  همیشه در آن ارام خواهم داشت  

 

دستانت را همیشه در دست خواهم  گرفت  

 

زیرا که وقتی دستان گرمت را میفشارم 

 

احساس میکنم تنها نیستم 

 

تلاش های شبانه روز ای ات را برای محیا کردن انچه دوست میدارم میستایم 

 

و به تو ایمان میدهم  

 

همیشه شکر گزار خوبیهایت باشم 

 

مهربانم 

 

از صمیم قلب دوستت دارم  

 

و از خداوند اسمان ها و زمین  میخواهم 

 

که مهربانیت را جاودان 

 

خوبیهایت را بی دریغ     

شادابیت را پر دوام 

 

بازوانت را پر صلابت 

 

آغوش گرمت را همیشگی

 

و زندگی مان را روز به روز شیرین تر 

  

و از گزند شیطان به دور نگه دارد  

 

دوستت دارم 

 

 

 

عادت

ما عادت کرده ایم 

عادت کرده ایم که عشق را از دور نظاره کنیم 

آهی بکشیم  

و بگوییم : یادش بخیر 

 

ما عادت کرده ایم 

عادت کرده ایم که سر آغاز هر خوشی  

برایمان ناخوشیست 

حال گرفتن است 

بحث است و جدل 

 

ما عادت کرده ایم 

هر آنچه ما خواسته ایم احمقانه و بچگانست و نا بجا 

و هر آنچه تو خواستی  

درست است و منطقی ! 

 

ما عادت کرده ایم 

هر آنچه ما میگوییم  

اشتباه است و گستاخی 

و هر آنچه تو میکنی و میگویی درست است  

 

ما عادت کرده ایم 

کم بخواهیم  

کم بگوییم 

هر چه تو میکنی برای سرمان زیاد باشد  

و هر آنچه ما میکنیم وظیفه مان است ! 

 

ما عادت کرده  ایم  

همیشه ما دل میشکنیم  

ولی هرچه تو میکنی خوب است و شیرین 

 

اللهم لبیک

 روزانه های من 

 تو مرا خوانده ای  

دعوتم کردی تا به سرای تو سری بزنم 

با عزیزی که دین و دنیای من در گروی رضایت اوست 

بی مقدمه بود 

دعوتت نیز مثل نعمتهای دیگرت حساب نشده بود  

تو مرا خواندی  

بی آنکه بدانم چه میخواهی بگویی  .

برای  این بنده ی دل خسته  

چه برنامه ای تدارک دیده ای ؟ 

میدانی تا خرخره غرق در گناه و معصیتم ؟

خواستی مرا تا عظمتت را نشانم دهی  

تا چه شود ؟ 

تا باز برگردم و از نو گناه کنم ؟ 

و اینبار گناهانم دو چندان عقوبت داشته باشند ؟ 

نمیدانم  .

شاید مرا  خوانده ای  

تا جبران تمامی مهمانی های نرفته ام باشی   

مرا خواندی تا بگویی دوستم داری ؟  

رو گشایی از ما زوج جوان  

تا خستگی هایمان را از تنمان در آوری ؟ هان ؟ 

بگو خدای من  

بگو  - که چقدر شنیدن این جملات را از تو دل دل میکنم 

چون فقط تو میدانی که چقدر دلی خسته و شکسته دارم 

بگو - چون فقط تو خوب دیده ای گریه های شبانه ام  

و تلاش های روزانه ام را .

میدانی چیست معبودم  

راستش را بگویم «میترسم »

میترسم از این جشنی که دعوتم کردی 

جشن پاکسازی خود از خود  .

از هر آنچه ذهن و روح مارا مکدر کرده 

میدانی چیست ؟ 

از همه چیز میترسم این روزها 

از زندگی های مشترک 

از زندگی های نامشترک 

از از این کینه ی نا متناهی که درونم رشد کرده

از همخونم که اینگونه بر من خرده گرفته

از او که دل در گروی یک عشق تو خالی بسته

و به من نصیحت میکند که بار اینهمه تهمت را چگونه بر دوش خواهم کشید

از اینهمه رابطه ی پاره شده

از اینهمه تردید ها

از اینهمه صداهای بلند

از اینهمه تفاوت سلیقه

از اینهمه خواسته های بر باد داده

از همه چیز میترسم

از زیستن

از مردن

از پر شدن

از خالی شدن

از خلا بودن

از فضای اطرافم

از همه چیز میترسم معبودم.

مرا خواندی

به ضیافت خانه ات

خانه ای که برای لبیک گفتنش باید ادم شد

ادم تر شد

و باز ادمیت داشت

میترسم.

از ادم نشدنم

از ادم شدنم

از هر ادمی میترسم.

آیا گره از این زندگی طلسم شده ی من خواهی گشود ؟

میدانی ؛اینجا روی زمین

در این شهری که من نفس میکشم

اولین دعوتی که از زوجی جوان میشود

به او هدیه ای میدهند

تو چه به ما خواهی داد ؟

میدانم

میدانم

دوستان میگویند همینکه مارا پذیرفته ای هدیه است

اما دوست دارم از تو هدیه ای ویژه بگیرم

هدیه ای به ارزش یک عمر زندگی با سعادت

تو از گناهان من خواهی گذشت ؟

با حق انسانهایت چه کنم ؟

با دلهایی که به درد آوردم ؟

و آنها که دل مرا به درد آوردند چه کنم ؟

آماده نبودم

برای دیدن تو

برای امدن به خانه ات

اما نیک میدانم که نیک است

میان اینهمه دغدغه

دیدن خانه تو

دیدن عظمت تو

تا بفهمم که چقدر دردهای من در برابر عظمت و بزرگی تو کوچک است نه ؟

گره از این مهر سر بسته باز کن معبودم

میخواهم آسوده بیایم

حتی اگر بر نگردم

آسوده ام کن

از اینهمه غوغاها رهایم کن

از اینهمه احساس حقارت نجاتم بده

از اینهمه احساس بی ارزش بودن برهانم

از تنفرم نسبت به  آن جنسی که هستم برهانم

مرا دوباره متولد کن

تولدی دوباره

منقول

 روزانه های من

 

در آستانه ی مسجدالحرامی .یک صحن وسیع و در وسط یک مکعب خالی و دیگر هیچ. 

ناگهان بر خود می لرزی !حیرت ،شگفتی اینجا هیچ کس نیست هیچ چیز نیست ..حتی چیزی برای تماشا!یک اطاق خالی!همین!
احساساتت بر روی پلی قرار می گیرد از مو باریکتر . 

سنگهای سیاه و خشن بر روی هم چیده و جرزش را با گچ ،نا هموار و ناشیانه بند کشی کرده و دیگر هیچ! 

ناگهان تردید یک سقوط در جانت می دود !اینجا کجاست؟تا کجا آمده ام؟ 

قصر را می فهمم:زیبایی یک معماری هنرمندانه ! معبد را می فهمم:شکوه قدسی و سکوت روحانی.آرامگاه را می فهمم:مدفن یک شخصیت بزرگ ،یک قهرمان یک نابغه پیامبر امام ...
اما این..!در وسط میدانی سر باز ، یک اطاق خالی ! نه معماری نه هنر نه زیبایی ونه... 

حتی ضریح پیامبری و یا امامی که زیارت کنم ،که به سراغ او آمده باشم که احساسم به نقطه ای به چهره ای ، واقعیتی غیبتی و بالاخره کسی و جایی تعلق گیرد ...
ناگهان می فهمی که چه خوب! هیچ کس نیست ،هیچ پدیده ای احساست را به خود نمی گیرد ناگهان احساس می کنی یک بام است  

بام پرواز احساساتت ناگهان کعبه را رها می کند و در فضایی پر می گشاید و انگاه" مطلق "را احساس می کنی.  

و  کم کم می فهمی که تو به زیارت نیامده ای تو حج کرده ای اینجا سر منزل تو نیست آن سنگ نشانی است که ره گم نشود .  

این تنها علامت بود یک "فلش"،فقط به تو جهت را می نمود تو حج کرده ای،آهنگ کرده ای ،اهنگ مطلق ، حرکت به سوی ابدیت
کعبه!انچه اخر راه نیست آغاز راه است.
"بیت عتیق"است .عتیق از "عتق" آزاد کردن بنده. 

عتیق آزاد خانه ای که صاحب خانه خداست و اهل خانه مردم.خدا و خانواده اش :مردم.و تو تا "تویی"بیگانه ای ،از تویی بدر آی ،آنرا بیرون نه،بدرون خانه آی و عضو این خانه شو.

نمیدانم چیست

 

روزانه های من 

 دوست دارم از این خواب بیدار شوم

از این خواب آشفته ی نا مفهوم

از این کابوس های شبانه

از این دغدغه های روزانه

از این هراس های عصرانه

نمیدانم به کجا باید پناه برم

نمیدانم کدامین دخیل دلخستگی را

بر قفسه ی این سینه ی سوخته ام بر بندم

یک حسی درونم سو سو میزند

حسی گنگ که گاهی میدانم به اشتباه مرا میرنجاند

میدانم فردا که هنوز نیامده

ولی غمش پیشاپیش به من سرکی میزند

خسته ام از اینهمه ندانستن ها

از اینهمه جنگیدن ها

از اینهمه احساس بدی که درونم به انتظار نشسته تا روزی

سر باز کند و ارامم کند

دلتنگ بودم

گمان میکردم صدایت میتواند ارامم کند

اما گویی کلام من باعث رنجش تو شد

و تو آهسته آهسته صدایت رو به اوج رسید

و من خموش شدم

میدانی چیست درون این دل صد پاره ی من ؟

نه تو نمیدانی

بغضی سنگین تر در گلو دارم

و دردی بس سنگین تر در سینه

امشب با که سخن گویم که مرحم زخمم باشد

با که سخن گویم که از من نرنجد

درکم کند

لحن صدایش .... 

دلم چیزی میخواهد که نمیدانم چیست  

برای خواهرم

 

خوشبخت کردن

خوشبخت شدن

خوش فکر کردن

خیلی سخته بدونی و ببینی یکی از نزدیکترین کسانت داره دستی دستی خودشو توی چاه میندازه

و نتونی کاری براش بکنی .

خیلی سخته بدونی کسی داره بد جوری تیشه به ریشه لحظاتش میزنه ولی کاری از دستت بر نیاد

خیلی سخته بدونی و نتونی کاری بکنی

واقعا چرا بعضی ادمها اینجور کور و کرند ؟

چرا نمیخوان بپذیرند همه ماها یه روز ممکنه درباره شناخت کسی اشتباه کنیم ؟

چرا وقتی حرف حقی رو میشنویم فوری قیاسش میکنیم و میگیم مگه خودت ....

کاش ادم یه کمی بیشتر قدر خودشو میدونست

نمیتونم کاری کنم .

فقط میسپارم به خدا

همین و بس

 

از عشق فقط وصل و رسیدن خوش نیست  

 

عشق است و همین لذت دیدار و دگر هیچ  

 

جانم به فدایت

روزانه های من  

تو امدی

درست مثل همیشه

با نگاهی سرشار از عشق

کلامی لبریز از محبت

و دستانی پر از عطر یاس و اقاقی

میدانی آغوشت برای این دل خسته من

چه مامن ارامیست ؟

میدانی وقتی مرا سخت در آغوش میگیری و دستان نوازشگرت را

میان تار تار موهایم رها میکنی

مرا چگونه اسیر خود میسازی ؟

زیبا ترین لالایی شبانه

بیان احساسات توست وقتی ارام در گوشم زمزمه میکنی

تو راست گفته بودی

درد دل کردن یعنی این

و این یعنی من و تو در این درد سهیم میشویم

اندکی را تو

و اندکی را من به دوش میکشم

و اینگونه است که بار مشکلات در دل مانده

سبک میشود

و چون گفته میشود

دیگر فاسد نمیشود

و لزومی نیست  که روزی در جایی به یکجا آنرا بالا آورد

تا بوی تعفنش شامه  را بیازارد

تو لبریز از احساسی

احساسی که سخت آن را به دست اوردم

 و به اندازه همان سختی

نیک میدانم که جاودانه است

میدانی دلبر شیرین من

میدانی چه نعمت بزرگیست ، زمانی که در آغوش تو

تمامی مشکلات فراموشم میشود

و تمامی بدیهایی که در حق تو کرده ام

مرا شرمسار میسازد ؟

میدانی چه نعمتی است این آغوش تو

وقتی مرا با گرمای وجودت

به ارامش میرسانی

و من چون میدانم این آغوش تنها ،

جایگاه من بوده و خواهد بود ،

از محبت تو غرق در ارامش میشوم

شاید ندانی

شاید ندانی که من چقدر در آن لحظات زیبا

خدای خویش را شکر میگویم

و چقدر از ته دل تو را میستایم

و چقدر احساس غرور و خوشبختی میکنم؟

میدانی آیا ؟

کاش بتوانیم زودتر این فاصله های اندک را برداریم

و زیر یک آسمان کوچک ، که سقف خانه مان است

برای هم بالشی از دستان هم

و رو اندازی از عشق و محبت هدیه بیاوریم

میخواهم به جای زرق و برق زندگی

که این روزها هر دختری با خود به خانه بخت میبرد

من برق نگاه خود را برایت بیاورم

تا آنجا که از با من بودن

احساس شادابی و ارامش کنی

میخواهم برایت همسری باشم

آنگونه که تو دوست میداری 

و میدانم تو میخواهی من خودم باشم

همان خود لبریز از طراوت

که صبحها همگام با خورشید برایت طلوع کنم

نور و تازگی خود را به تو هدیه کنم

و تو هم همچون ماه

تیرگی آسمان شبهایم را

غرق در نور و بوسه کنی

من و تو چه زیبا ما میشویم

دوستت دارم

و میخواهم درکنارت بمانم

امده ام که بمانم

امده ام که دوستت بدارم

آمده ام که زندگی کنم

یک بار خواب دیدن تو به تمام عمر می ارزد. 

پس نگو!... نگو که رویای دور از دسترس خوش نیست، قبول ندارم! 

گرچه به ظاهر جسم خسته است ولی دل دریایی ست، تاب و توانش بیش از اینهاست. 

دوستت دارم و تاوان آن هر چه باشد... باشد! 

دوست خواهم داشت بیشتر از دیروز، باکی ندارم از هیچکس و هر کس که تو را دارم عزیز 

 

پسورد

 

دونستن یا ندونستن چند تا رقم چقدر میتونه ادمو ازار بده  

خیلی جالبه 

 

چه راحت ادم بی اعتماد  میشه  

افکار درست یا غلط نمیدونم  

فقط میدونم آزارم میده که نمیدونم  

نمیدونم

 

 

درکم نکرد

یک ماه و نیم گذشت و من مستقیم و غیر مستقیم کمک خواستم

ولی اینگار خیلی جدی گرفته نشدم

باید خودم دست به کار بشم

شاید بتونم پیدا کنم

هم  برای روحم

هم برای جسمم

چگونه جبران خواهی کرد ؟

 

فاصله بین عشق و نفرت

مثل فاصله بین اکنون است و ثاینه ای دیگر

همیشه از فاصله ها گریزان بودم

از فاصله هایی که ذره ذره عشق را در وجودم کمرنگ تر کرد

از فاصله هایی مثل اذر ماه88 تا اسفند ماه 88

از فاصله هایی مثل تیر ماه88 تا اذر ماه 88

راه زیادیست نه ؟

ولی من تمامی این روزها را با پاهای برهنه و زخمی دردناک پیمودم

نمیدانم چرا

فاصله ها همیشه در زندگی من و تو بوده

میبینی

اینها همه عمر بر باد رفته من است

تو کدامین خاطره تلخ را برای من جبران خواهی کرد ؟

چقدر با تو خاطره کم دارم

خاطره ی ان شب بارانی که التماست کردم

زیر آن باران سرد

التماست کردم که بیایی و دل مرا از هرجا که گرفته ای پس دهی

و تو ترسیدی

و بی شهامت امدن

و بی شهامت گفتن رفتی

و من از ترس ابروی خویش

تمام سیاهی هارا  به جان خریدم

تو چگونه جبران خواهی کرد ؟

عمر بر باد رفته ام را ؟

آن من تباه شده ام را ؟

آن زیبایی به آتش کشیده ام را ؟

بگو چگونه جبران خواهی کرد ؟

خاموش

 

دوست دارم همه چیز خاموش شود

من خاموش شوم

تو خاموش شوی

این فروغ اندکی که در سیاهی زندگی ام سو سو میزند

 خاموش شود

دوست دارم چشهایم را بر بندم

از این حصار بی محتوایی

از این منی که من نیست

از این جسد که متعفن و پوسیده است

از این خاموشی پر صدا

میتوانی برهانی ام؟

از این قفس 29 ساله

از این استخوانهایی که " من, من "در آن گرفتار شده ؟

سکوت نکن

دلم هوای فریاد دارد

تا رها کنم خود را

تا خاموش کنم این فانوس بی رمق عمرم را

بگو تا بدانم

"تا سحرگاه بهشتت ، چند فرسنگ انتظار مانده است ؟"

منقول

 

دستی که زخم میزند نا پیداست

زخم اما مانند طلوع آینه در صبح است

شاید تن به تیغ دوست سپردن

راهی به سوی تو ست

دستی دیگر

دوستی دیگر

و زخمی دیگر

قاصدک

 

کاش قاصدکی بودم

رها از هر زمان و زمینی

بی وابستگی و بی دغدغه

رها از این واژه های ضمخت بی معنی

کاش اندکی سبک تر بودم

انقدر سبک که میشد تا اوج پر بگیرم

به انجا که در اسمانش

هیچ وقت ابر باران زایی نبارد

به انجا که غروبهایش

مرا به یاد انتظار نیاندازد

به انجا که طلوعش

درد زنده بودن را به یادم نیاورد

به انجا که لالایی مادرانش

آواز غصه هایش نباشد

انجا که شبهایش از سکوت و تاریکی اثری نباشد

از همان سکوت کشنده ای که تقدیر تورا به ان میخواند

میگریزم از تمامی این واژه ها

کاش اندکی از نو سبز شوم

جوانه بزنم

و به بار بنشینم

کاش اندکی تند تر

یا کند تر

بزرگ میشدم

از این عقربه های سیاه بی معنی بیزارم

دستهای بیقرار

 

 روزانه های من

دستهایم امروز برای دستهای تو بی قراری میکنند  

و دلم در انتظار دیدن تو باز ثانیه شماری میکند  

گاهی حس دوست داشتنت چنان مرا از خودبیخود میکند 

 که تاب و توانم را از کفم می رباید  

و تو دوری از من 

و من از دست هایت فرسنگ ها فاصله دارم 

میدانم این فاصله ها  

هرچقدر که زیاد باشند  

دلهایمان را از هم دور نخواهد کرد  

تو با لبخندی  

باز خواهی امد  

و من با بوسه ای  

باز پذیرای مهربانی هایت خواهم شد  

تو با اغوشی گرم  

باز مرا زنده خواهی کرد  

و من با اشک های شوقم  

دشت خوبیهایت را ابیاری خواهم کرد  

دلم برایت سخت دلتنگ است  

غصه دل

کاش میشد خیلی چیزهارو برگردوند

کاش میشد بعضی ادمها یه کمی جز دماغ خودشون یه چند سانت اونطرف تر رو هم میدیدند .

کاش میشد بفهمن با دیگران چیکار کردند و میکنند

کاش میشد بفهمن با این راهی که پیش گرفتند هیچی درست نمیشه

امشب با هم نبودیم . بخاطر خودخواهی یک زن

بخاطر اینکه خودشو راحت کنه نه خرجی نه مهمونی دادنی نه کادویی نه هیچی . فرداها که همه چیز خوب شد خانم خانما باید بیاد و بگه منهم حقی دارم از زندگی پسرم !

من برای خودتون گفتم وگرنه شما خوش باشین ماهم خوشیم !

اره

فرداها که  این سختی ها مارو از شوق خیلی چیزها انداخت و دیگه حوصله جنگیدن نداشتیم و با هزار قرص و دارو و ارامبخش زندگی رو شروع کردیم خانم خانما میدونم دو قرت و نیمش هم باقیه و بقیه هم بهش حق میدن .

چون فقط اونه که توی زندگیش سختی کشیده ما همه در رفاه کامل و در مال و منال غلط میخوریم !

خدا بده شانس !

حلالش نمیکنم و از خدا میخوام هیچ وقت رنگ ارامش رو توی زندگیش نبینه این زن خودخواه

غصه هاش به اندازه شب یلد ا طولانی باشه انشالله

آغوش بگشا

یادش بخیر

میان تمامی لحظه های بی تو بودن

شوقی در درونمان سو سو میزد

مثل روشنایی اندکی میان تاریکی بزرگ یک شب بود

برای رسیدن به دستهای تو

تمامی جاده های انتظار را

قدم به قدم دویدم

و گام به گام جستجو کردم

برای رسیدن به دستهای تو

تمامی اطلسی ها را

به مهمانی نور و آینه دعوت کردم

و بعد از نشیب های بسار و فرازهایی بس سخت و نفس گیر

دستهای تو را در دست گرفتم

و آغوشت را از آن خود یافتم

میدانی همیشه برای گرمای وجودت

دلم سخت بیتاب است

تو که می آیی

دوباره گرم میشوم

و زندگی را با تمامی وجود بو میکشم

تو بوی عطر عشق میدهی

لابلای تمامی زخمهایم

بوسه های تو نوید رسیدن صبحی تازه اند

آغوشت را برایم بگشا

باور کن

 

از هر چه که بگریزم

از عشق تو توان گریختنم نیست

گرچه این روزها اندکی رها جو شده ام

اما بدان همچنان ضوق اسارت در این حصار با تو بودن را دل دل میکنم

باورم کن

باور کن این ثانیه های گنک را

که تلنگوری است بر گذشته های بر باد داده ام

گذشته

همه چیزش که خط خطی نبود

باید که از لابلای تقویم ها

روزهای خوش با هم بودن را دوباره مرور کنم

و با نیرویی دو چندان

به این لحظه ها بکشانمش

تو باورم کن

نمیدونم چیکار کنم ؟

 

این پرده های ضمخت کدورت

دستهایی ضمخت میخواهد

تا اندکی از اسمان تیره زندگیمان کنار زده شوند

من با کدامین سر انگشتان

برایت از شوق امدنت بنویسم ؟

نگاه کن ؟

انگشتهایم در ماتم از دست دادن لحظه هایم

هر روز مشقی از غم مینویسند

و کلمات

در سوگ از دست دادن عشقی که روزی وجودم را گرمی بخش بود

به مصیبت نامه ای بدل شده اند

دیگر چگونه میتوان از اشتیاق وصال گفت

 وقتی هر شب از ترس بگو مگو ها

بر خود میلرزم ؟

چگونه میتوان غزل های شادی سرود

وقتی درونم هر شب غزل گریه هایم را

بایگانی میکنم ؟

از من چه میخواهی ؟

میخواهی دوباره برایت دخترکی شوم شاد

با لبهایی خندان

چشمهایی شیطنت امیز

دستهایی جادوگر

که لبخند را بر لبهای تو جا بیاندازد ؟

میدانی ان دخترک مدتهاست که مرده است ؟

ان دخترک میان چهره ی همیشه حق به جانب تو جان داده است

میان فهم تو

میان برتری های تو

میان واژهای "........ "

به سراغ ان دخترک نرو دلبر شیرینم

شب - سکوت - تنهایی

 

یه زمانی چقدر شب و سکوت و تنهایی رو دوست داشتم  

 

ولی حالا از شب و از سکوتش و از تنهاییش میترسم  

 

خدایی ما ادمها تکلیفمون حتی با خودمون هم روشن نیست !

زود دیر میشود

یادت هست شیرین من

چه روزهایی را برای رسیدن به دستان تو دل دل میکردم

یادت هست من پر از نیاز بودم و تو سراسر ناز

اینک دستان تو در دستم گره خورده

و تو

که عاشق شدن را گریزان بودی

گرفتار شده ای

میگیویی دوستم داری

و من هنوز در ناخودآگاه ضمیر سوم ضخث مفرد

از خود میپرسم " به راستی او دوستم دارد ؟"

از خود میپرسم " تا کجا دوستم خواهد داشت ؟گ

و تو هر بار که از تو دور میشوم

قدکی به سویم بر میداری

تا یاداورم شوی که دوستت داشته ام

من امروز میان دوست داشتن تو و رهایی خود تردید دارم

تردیدی از رنگ زشت خاکستری

این روزها تمامی لحظاتم خاکستری شده اند

تو خاکستری ها را میشناسی؟

رنگی میان سیاه تنها بودن و سفید با تو بودن

میان زشتی ها و زیبایی ها

میان خوبی ها و بدی ها

میان عشق و نفرت

چقدر از واژه های متضاد میترسم

میدانستم انجا که روزی تو عاشقم شوی

من دلی برای عاشق ماندن نخواهم داشت

گفته بودم ، اما تو باور نکرده بودی

"و ناگهان خیلی زود دیر میشود "

بهانه ای برای ترسیدن

 

این روزها هرچیزی بهانه میشود

برای دلتنگ تر شدن

برای گله کردن از تو

برای دورتر شدن

این ثانیه های خاکستری را دوست ندارم

مرا میترسانند

از با تو بودن

از بی تو بودن

هردو به یک اندازه میترسم

کاش لحظه هایم رنگی دیگر به خود بگیرند

رنگ سفید صلح

ابی آسمانی

یا سبز ارامش

میترسم از سیاهه های نا نوشته ی تقدیر

میترسم

ترس

 

میترسم

میترسم در کوچه پس کوچه های این راه بی انتها

درست در همان لحظه که برای یکی شدنمان تنها یک قدم مانده ،

دوام نیاورم

حس میکنم قدمهایم بی حاصل و این راه بی انتهاست

میترسم

از جاده های دور دست میترسم

از جاده خاکی هایی که به تو ختم میشوند

از تمامی تابلوهای راهنما

از چراغ ها

نشانه ها

میترسم

میترسم این جاده که تمام شود

من نیز تمام شوم

بگو تا رسیدن به دستهای تو

چند فرسخ و چند برزخ دیگر راه مانده ؟

بگو

یا علی

ما زین جهان از پی دیدار می رویم ،  

از بهر دیدن حیدر کرار می رویم ،  

درب بهشت گر نگشایند به روی ما ، 

 گوییم یا علی و ز دیوار می رویم

 

 

نشد امشب پیشم باشه . فکر میکردم عید کنار همیم . ولی به قول خودش هرچیز که بخوام که شاید نشه . راست میگفت . اگه میتونست می اومد . 

اما کاش بود

 

دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت  

 

عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت

خسته ی خسته

دلم از این آب و هوا گرفته است

 از این هوای همیشه ابری و سرد

راستی چگونه میشود روزی بهار را با چشمان خویش ببینم ؟

میگویند زندگی ات که بهاری شود همه چیز زیبا تر خواهد شد

من زیبا تر خواهم شد

تو زیبا تر خواهی شد

و حتی لحظه های با هم بودنمان زیباتر خواهد شد

این ابر تیره ای که در آسمان زندگی ام سایه افکنده

میخواهم روزی خرابش کنم

این تیرگی که از بین برود

شاید همه چیز تازه شود

همه چیز زیبا شود

شاید هم نشود !

چندی بود که دل از تو برکنده بود دل من

دست خودم که نبود

درست مثل همان روزهایی که بی اجازه ی من عاشق شده بود

بی اجازه رخت بر بسته بود

رفته بود

مقصدی نداشت

اما رفته بود

و من مانده بودم و یک دل خالی و ردپای عشقی که رفته بود

من مانده بودم و خاطرات و لحظاتی را که با علامت سوال میدیدم

نه من نمانده بودم

کالبدی از من بجا مانده بود و تقویم های خط خورده و دل تو

که گمان میکرد هنوز عاشقت مانده

دل بستن و دل کندن هر دو سخت است

مثل دنیا امدن و جان دادن میماند

وقتی میخواهی به دنیا بیایی

برای امدنت کسی درد میکشد

درست مثل عاشق شدن من

وقتی که از دنیا میروی

بازهم همان کسی که برای امدنت درد کشیده بود درد میکشد

درست مثل امروز من که برای معلق ماندنم کسی درد میکشد

که برای امدنم درد کشیده بود

میدانم تمام شده ام

میدانم رمقی از من نمانده تا برایت شیرین زبانی کنم

میدانم جانی در تن ندارم تا برایت عشوه های شیرین بیایم

میدانم من دیگر من نیست که راه میرود

میخندند

حرف میزند

و تو را میبوسد

من تمام شده ام

و تو غافلی

این جسم خسته من به کجای کار تو می اید ؟

 

نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده 

امشب بیشتر از هرچیزی به اغوش گرمت نیاز دارم 

 

به آغوشی که اولین بار به روی من و تا اخر عمر هم مال منه 

 

دلم برای نوازش کردنت 

برای لبخندهات و بوسه هات تنگ شده 

 

عزیز دلم 

 

امشب حرفی زدی که منو خیلی به فکر برد .  

 

گفتی چرا هر کاری میکنی .... 

 

من چه خودخواه و چه یک بعدی این روزها رو میگذرونم 

 

میخوام بدونی دوستت دارم و همیشه باهاتم تا جایی که تو با من باشی . 

 

میخوام بدونی این دغدغه های منه که این روزها ارامم نمیزاره 

 

میخوام بدونی که از این انتظار خسته ام  

 

میخوام بدونی که.... 

میخوام بدونی که دلم میخواد الان توی خونمون بودیم و دیگه دغدغه امروز و فردا رو نداشتیم  

 

میخوام بدونی که چقدر خسته ام و چرا خسته ام 

 

میدونم که داری تلاش میکنی  

میدونم که خیلی چیزها دست تو نبود همونطور که خیلی چیزها دست تو بود  

 

میدونم که خیلی جاها بی تقصیر بودی به همون اندازه که خیلی جاها تو مقصر بودی 

 

میدونم که سرنوشت من و سرنوشت تو اینطوری نوشته شده و نمیدونم اسمشو چی بزارم؟ 

 

بزارم حکمت ؟ 

بزارم قسمت ؟ 

قضا و قدر ؟ 

 

 

بی خیال این جملات 

شوق سفر دارم 

 

این سفر خیلی لازمم بود .  

 

شاید بتونه یه مدت ارامم کنه 

 

فقط برام دعا کن عزیزم  

فقط دعا 

 

  

 

خدایا

خدایا  

نمیدانم چرا اینگونه گشته ام 

سرگشته ای حیران 

وا مانده ای ویران 

 

به همسرم ارامش  

و به من نیز اسایش 

 

به نا زیبایی های زندگیمان ارایش 

و به علف های هرز باغچه زندگیمان پیرایش عطا کن 

 

خدایا  

 

عشق مرا در دل او  

و عشق او را در دل من  

دو صد چندان کن 

چنان که بیشتر از همیشه یکی شویم 

و مشکلات زندگی را یکی یکی از پای بیافکنیم 

 

 

خدایا  

 

جز تو به که پناه برم که تو خود خوانده ای مرا 

جز تو به که پناه برم که تو در قرانت گفته ای " بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را " 

 

خدایا  

دست خالی ام  

و دلی پر  

 

از همه انها که زخم میزنند  

از همه انهایی که خود رایند  

از همه انهایی که خود باری بر دوش این زندگی نوپا هستند 

 

به تو پناه میبرم 

 

خدایا  

اراممان کن 

قدرتمان ده 

و در کنار هم به ارامشمان برسان 

 

دوستش دارم 

عشق و آزار

 

وقتی که بال پروازش را شکستم

وقتی برایش قفسی به رنگ سیاه تردید شدم

هیچ نفهمیدم که تاوان لحظه لحظه های عمری که از او تباه کردم

تنهایی سخت و بزرگ همیشگی ست

اینک در انتظار معجزه ای نشسته ام

در انتظار بارانی

که تمام این کدورت ها را بشوید

در انتظار بارانی که ببارد و کابوس وحشتناک این روزها را

از ذهن و دل هردویمان بشوید

اما اینگار این آفتاب سوزناک

تمامی ندارد

شاید این خود منم که برای سوزانندگی اش

هر روز هیزمی میبرم

این آتش سوزناک

زندگی ام را سوزانده

در انتظار بارانی هستم

بارانی که بدانم

بعد از رفتنش

رنگین کمانی است

همان که گفته اند " بارانی باید تا که رنگین کمانی برآید "

و من رنگین کمان چشمانت را

این روزها دل دل میکنم

چشمان پاک و زیبایی که گستره ی تمام خوبی های دنیاست

عشق چه ساده به آزار تبدیل میشود

و من چه کودکانه خود را عاشق خواندم

این روزها

فقط دلم میخواهد

یکی مرا از این کابوس وحشتناک برهاند

بیدارم کند

تکانم دهد

ودستی به روی شانه هایم بکشد

این روزها

 دلم میخواهد

نخ تمامی بادبادکها را پاره کنم

تا آزاد و رها باشند

بروند به هر آسمانی که میخواهند

من عشق را به بند کشیدم

به بند زندگی

و این گناه من است

دلم میخواهد

آسمان را بیاورم پایین

روی بوم نقاشی بگذارم

و از نو رنگی اش کنم

آبی اش را

آبی تر

شبهایش را

مهتابی تر

وچشمک  ستاره هایش را

درخشانتر

و ماه را ...

دوست دارم روی این بوم نقاشی

عکس تو را جای ماه آسمان بگذارم

تا هر شب در تو خیره شوم

با تو حرف بزنم

و تو مرا نگاه کنی

با همان چشمان همیشه مهربانت

با همان چشمان شهلایی ات

که خوب میدانی هنوز تشنه اش مانده ام

دلم میخواهد

از این خواب سخت بیدار شوم

بیدارم کنید

دلخوشی های بیهوده

دیری نگذشت که دانستم انسانها چرا به دلخوشی های گذرا و بیهوده

بیهوده دل میبندند و دلشادند

این روزها

من نیز همچون انسانهای دگر شده ام

به حساب بانکی دلخوش میکنم

به دوختن لباسی برای خود دل خوش میکنم

به کم کردن وزن بی روحم دل خوش میکنم

به این امدن ها و رفتن های تو

به خوردن شام کنار رودخانه سیاه

که یک شب برایم خاطراتی خوش گذاشتی و

یک شب تیره ترین شبهایم را در کنار اب روانش ساختی

به لبخندهای خسته تو

به لبخندهای خسته خودم

به انتظار امدنت را کشیدن

به خریدن کیف 40 هزار تومنی دلخوش میکنم!

اری

دلخوشی های من نیز چه پوچ و گذرا شده اند

انسانها همه سرنوشتی یکسان دارند

تازه معنای سر خوشی را میفهمم !

دلتنگم

باران

باران که ببارد

باز خیس خواهم شد از خیال خشک تو

به خودم قول داده ام

دیگر چتری را تاج سر خود نکنم

میخواهم خیس شوم

خیس خیس خیس

تا انجا که از بند بند دلم آب بچکد

و تو میان اینهمه خیس شدن ها

سرخی خون دلی را که خورده ام نبینی

میخواهم خیس شوم

بند بند دلم  را باران فرا گیرد

تا سردی قطراتش

آبی باشد بر آتش درونم

تو که نمیدانی

این روزها هر ثانیه که میگذرد

من میسوزم

تو که نمیبینی

این روزها هر ثانیه که نمیگذرد

من خاکستر میشوم

باران که ببارد

اینبار تا انتهای کوچه های بی انتها

قدم خواهم زد

و به یاد روزهای خوش عاشق بودنم

به روی تمامی سنگ فرش های کوچه ی دلم

یادگاری خواهم نوشت

میخواهم خیس شوم

 

دلتنگم و هیچ چیز ارامم نمیکند

از این لحظه های گنگ خاکستری بیزارم

از این گذران عمری که دوستش نمیدارم

از این خوابیدن ها و بیدار شدن هایی که هیچ هدفی را دنبال نمیکند

از این سلام و علیک هایی که سردند

از این لباسی که بر تن کرده ام

از این نام انسانی که بر دوش میکشم

از این روزها بیزارم