روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

دلم برای گرمای وجودت تنگ شده 

اینجا چقدر سرده وقتی نیستی

خدایا کمکم کن 

یه زندگی تازه 

یه نفس تازه 

یه خواب تازه

تردید ها امانمان را بریده است 

ما بیهوده دنیا را گشتیم 

کاش یکی دست ما را میگرفت و میبرد  

شاید هم من دست کسی را میتوانستم بگیرم و ببرم 

از این دنیا  

از این دنیای سراسر عذاب  

از این مردمان سراسر دروغ 

خدااااااااااااااااااااااااااااااااا

 

ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 

 

این وقت شب به کی پناه ببرم خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 

خدا منو بکش راحت کن از این وضع نکبتبار  

 

از این روزهای سیاه 

از این زندگی سیاه 

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

 

کسی حرف مارو نمیفهمه ! 

ماهم کسی رو نمیفهمیم  

دنیا پر شده از آدمهای نفهم ! 

 

آقا جون نمیخوام  

آقا جون نمیخوای منو  

آقا جون ولمون کن  

آقا جون ولت میکنم  

 

خانم جون دست و پا نزن  

خانم جون ولش کن  

خانم جون چی از جونش میخوای ؟ 

خانم جون برو پی زندگیت ! 

 

 

وووووووووووووووووووووی 

وااااااااااااااااااااااااااااااااای 

آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه  

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

فبای الاء ربکما تکذبان  

 

خدایا همه چیزو به تو سپردم  

از پا در امده ایم  

کسی نمیخواهد به داد دل ما برسد ؟ 

ما از باران و طوفان و باد میترسیم  

کسی نیست آفتابی مان کند ؟ 

همه چیز بر وفق مراد است

میبینی ! 

هنوز دستهایم میلرزد  

برای رسیدن به دستهای تو  

گویی تمام وجودم میلرزد  

 

میبینی ! 

هنوز دلهره های شبهای من  

مثل روز اول تازه و سیاه است  

من از اینهمه نشدن ها خسته ام  

 

من از اینهمه اضطراب به ستوه آمده ام  

نمیخواهی اندکی ارامم کنی ؟ 

دلم عجیب این روزها تو را دل دل میکند  

اینگار تو را میان تمامی این دقایق گم کرده ام  

نمیدانم  

شاید این روزها همه چیز گم میشود  

من گم میشوم 

تو گم میشوی  

عشقمان گم میشود  

راستی  

این روزها هوای دل تو چگونه است ؟ 

کاش مثل دل من طوفانی نباشد  

من این روزها به خرو ش امده ام   

یادت هست برایت خوانده بودم « روی آرام مرا دیدی اگر / باش تا طوفان کنم موج خروشان هم ببین » 

و من این روزها طوفانی ام  

بیشتر از همیشه  

نا ارامتر از همیشه 

و نگرانتر از همیشه 

خدایا دیگر از اینهمه هراس خسته شده ام  

نمیخواهی نجاتم دهی ؟ 

زندگی چقدر قشنگه وقتی جزوی از فراموش شدگان باشی  

چند روزیست که ما هم به جرگه این افراد پیوستیم  

 

جس عجیبیست  

حس بی تعلقی در عین تعلق  

درست مثل همان روزهای گذشته مان میماند  

آویزان 

معلق  

بلاتکلیف  

کاش آن زمانی که از مادر زایده شدم 

پرستار بیرحم مرا بین زمین و آسمان نگه نمیداشت  

و من از همانجا یا روی زمین بودم یا در اوج آسمان

شبهای جمعه من با تمامی شبهای جمعه فرق میکند

این شبها بیشتر از هر شبی دلم میگیرد

دستی نیست تا در دست گیرم

نگاهی نیست تا نگاهش کنم

لبخندی نیست تا با لبخندی پاسخش دهم

این شبها همیشه برایم عذاب است

وقتی میدانم دلبری که دل از من ربود ، این شبها بیشترین آزار را به من میرساند

اکنون دل از او پس گرفته ام

او تاب نگهداری دل دیوانه مرا نداشت

او دلم را نمیخواست

شبهای جمعه دلم از همیشه بیقرار تر است

گاهی چه کودک میشود این دل بازیگوش من

صبح وقتی از در خانه تنهایی خویش که بیرون میرود

همه گوشه کنار کوچه را میگردد

تا شاید تو را از پشت درختی یا بوته ای پیدا کند

شاید دل من فیلم سینمایی زیاد میبیند این روزها !

میخواهم دلم را تنبیه کنم

تا دیگر هوای عاشق شدن به سرش نزند

عشقم را از کفم ربود

عمرم را به باد داد

جوانی ام را از من گرفت

و احساسم را که دیگر نگو

و من چه بچه گانه مشق عشق را برایش خط به خط مینوشتم

میخواهم دوباره از نو آغاز کنم

اینبار اما بدون عشق و عاشقی

رهای رها

از بند اینهمه دلنگرانی ها

جسمم هم حق اعتراض ندارد

و لبهایم همینطور

به خدا قسم اگه شکایتی کنند از تنم دورشان میکنم

در رویا هم میشود عشق بازی کرد

میشود لب روی لبهای معشوقی خیالی گذاشت بی آنکه با احساست بازی شود

بی آنکه در انتظار بمانی

بی آنکه تو را زیر پاهای غرورشان له کنند

امشب بیاد آرام گیرم

فردا روز سوم است

درست مثل سه بار نیت

مثل سه بار خطبه

میخواهم چله نشین شوم

میتوانم

خاکستر شدن از سوختن که بدتر نیست

میتوانم تاب آورم

من دیگر عاشقش نخواهم بود

وقتی نیست حس میکنم چقدر لحظه به لحظه ازش دور تر میشم  

 

شاید خوب شد که دو روز بیخبر رفت  

 

بیخبری چیز خوبیه  

 

عقل و منطق هم بهتر از اون  

  

ما پر پرواز هم نبودیم  

 

زیبا گفتن « یه پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایانه »  

 

دوست داشتنش هم توخالی بود ...

از جونم چی میخوای ؟ 

من از عاشقی پشیمونم  

خلاصم خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

زندگی سیاهه به سیاهی شبهای انتظار من  

دنیا سیاهه به سیاهی بی مهری های تو 

روزهایم همه سیاهند به سیاهی خودخواهی های تو  

از من چیزی برای عاشق شدن نمانده 

و از تو چیزی برای مهر ورزیدن 

تو هم مرد عمل نبودی  

لعنت به عشق

آینه ها حق داشتند که امدنت را باور نمیکردند

وگرنه تا رسیدن به دستهای تو

فقط یک دست فاصله بود

دستهایت را از جیبت بیرون بیاور

بگذار هوایی تازه کنند

بهار برای ما رویای شیرنی بود

سفید بریف من

تا زمستان تمام نشده بیا

بیخبر

 

دوباره تک تک قاصدک ها را خواهم شمرد

شاید که بر بال شکسته آخرین قاصدک

هنوز نویدی از رسیدن به تو باشد

و شاید پیامی از تو

برای رها شدنم

این روزها قاصدک ها هم از تو بیخبرند

 روزانه های من

چقدر مانده؟

تا دستهای تو

تا یک فنجان چای داغ ؟

قدمهایم را که بلند تر بر میدارم

تو را گم میکنم

میان اینهمه جاده های انتظار

تا رسیدن به تو

چقدر از این ثانیه های سیاه مانده ؟

از این هراس بی تو بودن

وای که این شب

چقدر پر التهاب است   

عشق ...

عشق چیز عجیبیست

تا وقتی باشد

گرمای بودنش گرمت میکند

گاهی شعله اش که بالا رود

خانمانت را میسوازند

و تو خاکستر میشوی

و دلت میخواهد اندکی پا پس بکشی

دلت میخواهد شعله اش اندکی پایین تر میبود

تا فقط گرمت کند

وقتی که نباشد

همه جا سرد است

چنان سرد

که تا مغز استخوانت از سرما میلرزد

و آنوقت است که دلت میخواهد

اندکی گرم شوی

به دنبال عشقی میگردی

که از این سرمای سرد

خلاصت کند

یا زیبا تر بگویم

نجاتت دهد

وقتی عاشق نباشی

همه چیز عادی میگذرد

یا شاید یکنواخت

و تو از اینهمه روزهای عادی

کسل میشوی

و احساس بیهودگی میکنی

همه چیز برایت یک رنگ و یک بو خواهد بود

دلت میخواهد عاشق شوی

تا گرمای عشق

به زندگی ات جان دهد

به باورت برساند

عاشقی چیز عجیبیست

بودنش و نبودنش هر دو درد سر است

نمیدانم به دنبال کدامین درد سر

اینهمه درد سر گرفته ام !

در دلم چیزی به گنگی میگراید

نمیفهمش

یا شاید گیج شده ام

دلم هوای خلا دارد

خلایی که مرا به ارامش برساند

خلایی که در ان نه از عشق خبری باشد

نه از بی عشقی

وای که بشر چه موجود عجیبیست  

هنوز نیامدی

کمی به عقب برگرد

مرا جا گذاشته ای

یادت می اید زیبای من

میان تمام خنده های عاشقانه مان

زندگی را با هم مرور میکردیم

خواسته هایمان را یک یک میشمردیم

و به هم قول میدادیم

همه را به همان ترتیب

یک

یک

به هم هدیه دهیم

یادت میاید زیبای من

گفته بودم از پنجره و باران و صدای رعد میترسم؟

یادت می اید گفته بودم

اهسته اگر نمی اییی به دیدنم

با چراغی بیا

تا جا پای تورا گم نکنم

و تو نیامدی

و من پشت این پنجره های بخار گرفته

در انتظارت مانده ام

زمستان تمام شد

بهار شد

و دوباره ردپای این پاییز زرد خشکیده پیدا شده

و گونه هایم زرد شدند

درست مثل همان برگهای خشکیده

و تو هنوز نیامده ای

میترسم زیبای من

میترسم سیب سرخی که به دامنم خواهی گذاشت

مثل برگهای همین پاییز

زرد و خشکیده شوند

من از سردی و فصل سرما میترسم

چقدر از اول شخص بودن میگریزم

اول شخص که میشوم

تمام دردهای عالم

یکجا و بی مهابا بر سرم اوار میشود

بیا و بار دیگر

مرا به نام خودم بخوان

به نام مریم های سپید و معطر باغچه های بی باغبان

من از دستور دستور میترسم

دلم هوای ادبیات کهن کوچه های بن بست را کرده

کتابت را ببند

چقدر مانده؟

تا دستهای تو

تا یک فنجان چای داغ ؟

قدمهایم را که بلند تر بر میدارم

تو را گم میکنم

میان اینهمه جاده های انتظار

تا رسیدن به تو

چقدر از این ثانیه های سیاه مانده ؟

از این هراس بی تو بودن

وای که این شب

چقدر پر التهاب است ...

سیاه و سفید

 

آینده را چگونه بسازم

با اینهمه حجم های تو خالی تردید ؟

تو برایم نشانه ای بیاور

حجمی ،

         خطی

                 رنگی

مدادهای رنگی ات را به من هدیه کن

من سیاه و سفید شده ام  

تنهایی ها و رسوایی ها

روزانه های من 

 

چقدر نوشتن خوب است

درست مثل بالا اوردن میماند

اما کاش میشد دستمالی برداشت

و دهان را به ان چشباند

و تمامی دلتنگی های درون را

روی سپیدی اش بالا ارود

این روزها دلم پر شده است

درست مثل اتوبوسی که جای نشستن مسافر ندارد

 و درون من جای نشستن غصه هایم را ندارد

اما نمیدانم این غصه های لعنتی

از کجا اینهمه بلیط گیر اورده اند ؟

هوا اینجا بسیار بارانی ست

باریدن زیباست

مثل اشک ریختن میماند

اینگار دل اسمان هم از اینهمه دلتنگی پر شده بود

یا شاید کسی آن بالا دارد خودش را میشوید

یا شاید دلش را

یا شاید سرنوشت کسی را اب میدهند

تا غصه هایش رشد کنند

درختی شوند

و ریشه هایش همه زمین را بگیرد

درست مثل گناه ادم و حوا

که ریشه های جهنم ما را محکم کرد

کاش ادم تنها بود

درست مثل تنهایی عصر روزهای جمعه

تنهایی ها از رسوایی ها بهترند

وقتی تنها میشوی فقط دلت میگیرد

چند قطره اشک که بریزی

همه چیز صاف میشود

درست مثل روزهای بارانی

اما وای به روزی که رسوا شوی

رسوا که شوی

دیگر نمیشود کاری کرد

من یکبار رسوا شدم

نه ، دروغ گفتم !

من فقط یکبار رسوا نشدم

دلم سخت هوای خندیدن دارد

وقتی میخندم از خنده هایم خنده ام میگیرد

و این خودش غنیمتی است در این روزهای بی لبخند

اصلا نمیدانم چه میخواهم

باز کاغذ دیدم و باز  سکوت و باز قطره های باران

دلم هوایی شده

اما زیر این باران که نمیشود جایی رفت

تمامی گودال های شهر را اب گرفته است

میترسم پایم روی یکی از این گودال ها جا بماند

و انوقت با سر زمین بخورم

و تمام تنم خیس شود

و لباسهایم اب بروند

و برایم کوچک شوند

درست مثل بزرگ شدن

راستی نکند به ما دروغ گفته اند ؟

شاید ما بزرگ نشده بودیم

شاید لباسهای ما کوچک شده بودند !!!!

وای !!!

به همین راحتی فریب خوردیم

میبینی ؟

فریب خوردن چقدر اسان است .

مثل اب خوردن میماند

اما این روزها اب هم به راحتی از گلویمان پایین نمیرود

اینگار راهشان را گم کرده اند

 چقدر حرف میزنم !

باید اندکی عمل کنم

باید این تومار سرد مغزی ام را عمل کنم

اونوقت راحت یک گوشه ای بنشینم و یک فنجان چای داغ بخورم

آخ! چای داغ

دلم هوای نوشیدن دارد

دور میزی که من باشم و او

درست مثل فیلم های عاشقانه

روبروی هم بنشینیم و از هم خجالت بکشیم

و انقدر در دلمان سکوت کنیم

تا بالاخره یکی مان به ان دیگری بگوید که دوستش دارد!

دوست داشتن درست مثل یک فنجان چای داغ میماند

در جایی خوانده بودم که دوست مثل یک فنجان چای داغ در یک روز سرد زمستانی است

 من از چای شدن خوشم نمی اید

دوست دارم قهوه باشم

که هر کسی که دلش خواست

مرا با همه تلخی ام سر بکشد

و چقدر بدم میاید

از کسانی که به ذائقه شان احترام میگذارند

و مرا با یک پیمانه شکر شیرین میکنند

اصلا از قهوه شدن هم منصرف شدم

از شیرینی اجباری همیشه میترسیدم

اصلا نمیدانم دوست دارم چه باشم

باز درون ذهنم هیاهو شده است

مثل شلوغی های شبهای عید میماند

هر کسی میاید و میرود

یکی میخندد

یکی ...

و.ای که من چقدر از آن یکی بدم میاید

نمیخواهم حتی اسمسش را هم به یاد بیاورم

میترسم از میان این صفحه بزند بیرون

یقه ام را بچسبد

و من باز مثل احمق ها سکوت کنم

و بعد از این سکوت بیجا

یا شاید بجا

پشیمان شوم

باید زود جمع کنم

تا سر و کله اش پیدا نشده است

                                                                                                                           

چقدر از زمین و زمان ایراد میگیرم ! 

شاید انقدرها هم که فکر میکردیم هنوز بزرگ نشده ایم  

یا شاید زیاد از حدمان بزرگ شدیم که اینگونه در پوست خود جا نمیشویم  

 

نمیدانم . گیج شده ام . وقتی پاهایم از زیر پتو بیرون میزند حس مکینم به اندازه مورچه ای هم که شده بزرگ تر شده ام ! 

شاید مورچه ها این روزها چنان قد نمیکشند ! 

درست به اندازه تمام تصوراتم گیجم !

هراسهای بیهوده ! 

تا بوده همین بوده

قدمهایی گنگ و نا معلوم 

به سوی اینده ای مبهم 

 

دوستت دارم گفتنهایی پنهان و نا مطمئن 

 

یادش بخیر آن عاشق دیوانه  

که هر روز بر دیوانگی اش میخندید و بیشتر به جنون میرسید  

 

دلم هوای گذشته ها را دارد  

گذشته ای از امروز ما گنگ تر !

بمان

دلم هوای روزهای با هم بودن را دارد 

هوای یک دل سیر عاشق بودن 

عاشق ماندن 

و دوباره عاشق شدن  

با من بمان

به همین سادگی

همه چیز به این راحتی تمام شدم 

چیزهایی که دو سال با سختی هرچه تمامتر حفظ کرده بودم و بدست اورده بودم 

به همین راحتی 

فقط با مخالفت یک نفر  

چه سادست ! 

چه سادست نوازش سگی ولگرد  

تماشای له شدنش  

و گفتن اینکه تقصیر من نبود 

سادست گفتن اینکه خودش نخواست 

 

عشق ما به همین سادگی تمام شد  

به همین سادگی 

و من موندم و هزار و یک خاطره که توی قدم به قدم این شهر برام مونده 

من موندم و بوی تو  

بوی تنهایی 

بوی ارزویی که هیچ وقت بهش نرسیدم 

به همین سادگی

من دوباره تنها شدم 

با همین صفحات مجازی  

با همین کلمات  

با یه زخم سخت و کشنده 

مطمئنم دوم نمیارم اینبار  

این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست  

منهم بدجور مردم 

 

دوباره تنهایی 

تا نزدیکی های چشمه  رفتن و صدای زلال اب را شنیدن و دوباره تشنه شدن 

این سرنوشت من بود  

سرنوشتی که من بی تقصیر بودم 

خدایا شکر به داده هات 

به نداده هات هم شکر

سفره  

برکت 

شور  

شوق  

زندگی 

 

سفره 

انتظار  

امید  

ارزو  

 

اینه  

نور  

شمع  

زندگی 

 

حلقه 

یکی شدن 

پیوستن 

بریدن از همه کسی 

 

انتظار  

مرگ 

جنون 

دیوانگی 

خون بریز میخورم

اگه من جای اون بودم .... 

نامه هاش قشنگند  

اینگار  نه اینگار نامزد داشت !!!!

کاش شیشه بودم تا وقتی شکستم صدامو همه میشندیدند  

کاش کوه بودم تا وقتی ریزش کردم همه به چشم میدیدند  

اما حالا نه کسی صدامو میشنوه 

نه کسی خورد شدن منو میبینه 

میگه محکم باش 

بدون تکیه گاه  

بدون جانپناه 

محاله 

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

سخت سخت

هراس من حقیقتی بود سخت وحشتناک

به اندازه تمام ارزوهای من سخت و باور نکردنی

این روزها از روزهای اخر عمر هم سخت تر میگذرد

تاب خواهم اورد ایا ؟

این روزها مثل روزهای اخر عمر میماند  

دلم سخت در هراس است  

در هراس یکی شدن یا نشدن ژ 

در هراس حادثه های ناگهانی و سرزده 

من از سر زدگی دل زده ام  

یکی نیست اندکی ارامم کند ؟

زیباترین لحظات زندگی من 

به بدترین حالت ممکن پیش میرود  

و من خسته از اینهمه خستگی 

و تو دلتنگ از اینهمه سردی و خشم من 

نمیدانم چه بر سرمان خواهد امد  

نه من توان ان را دارم که ارامت کنم 

نه تو 

دلسردم از این لحظات سرد و نا مانوس 

کاش هیچ وقت جرات عاشق شدن نداشتم ...

اخه شوخی تا کجا خدای من ؟؟؟ 

کمکمون کن

دوباره در وجودم چیزی تکان میخورد 

چیزی مثل همان عشق قدیمی و اتشینم به تو

چقدر این لحظات زیبایند

دوباره در کنار هم بودن

و از عطر نفسهای تو

گرم شدن

و از نور نگاه تو

تمام لحظات تاریک ذهن

روشن شدن

دوباره بوی یاسهای سپید محبتت

روزگارم را عطر آگین کرده است

نمیدانی که چقدر دستانم

رسیدن به دستهای تو را

دل دل میکند

شاید خواب میبینم

خواب شیرینی های شیرین زندگی

یا شاید

تمام این ارامش سپید امروز

رویایی بیش نباشد

اما نه ،

چیزی در دلم تکان میخورد

که با لرزه هایش

سالهاست که آشنایم

درست مثل ...

و من چقدر با این لرزه ها

سر مستم

دوستت دارم

این روزها

تا آغاز روزهای نو  

فقط چند روزی باقیست  

چند روز پر التهاب 

چند روز پر استرس ولی به یاد ماندنی  

شوق رسیدن به دستهای تو 

لحظه ای ارامم نمیگذارد 

میدانی  

این روزها همه چیز بوی خاصی دارد 

حتی دوری از تو  

دوری از تو بوی رسیدن دارد 

رسیدنی تا ابد 

رسیدنی به یاد ماندنی 

این روزها بیشتر از همیشه در انتظارم

در انتظار یکی شدن

دلم برایت تنگ شده است

تردید ها

تردید ها مثل حشرات موذی میمانند  

مثل کرمهایی که اجساد مردگان را با ولع هرچه تمامتر  

به ضیافت خودشان میکشانند  

و میبلعند  

تردیدها  

روح آدمی را سوراخ میکند  

مثل .... 

اصلا مثل و مانندی ندارد  

روح ادمی که سوراخ شود  

همه چیز از ان میچکد 

حتی عشق و علاقه 

جای خود را به شک و دودلی میدهد 

و من  

امروز چنان مردد شده ام

که حتی و شاید  

دست های تو هم ارامم نکند  

روح من  

چنان سوراخ شده که دو سال ارزو 

دو سال انتظار  

دو سال دعا و نیایش قطره قطره از ان خالی مشود  

و با هر قطره اش  

من نیز خالی میشوم 

تردید ها 

چیزهای بدی هستند 

به بدی تمام نیامدن های تو 

به بدی تمام امروز و فردا شدن ها 

و من سخت این روزها در هراسم 

در هراس زندگی ای که هنوز اغازش نکرده ایم  

و من از این اغاز نشدن های با دلیل و بی دلیل 

سخت در هراسم  

ماهی

ماهی

 

" ماهی شده بود باورش 
تور اگه بندازن سرش
میشه عروس ماهیا
شاه ماهی میشه همسرش

ماهیه باورش نبود
تور اگه بندازن سرش
نگاه گرم ماهی گیر
میشه نگاه آخرش

رفت تا تور را سرش کنه
نگاه میکرد به پشت سرش
می خواست کسی باهاش نیاد
تنها باشه تور رو سرش

همین که رفت عروس بشه
دید انگاری گیر کرد سرش
ماهیگیره تور را کشید
یهو پرید هوش از سرش

دست وپا زد تور را کشید
بلکه بیرون بیاد سرش
تور را بینداخت روزمین
زمین بخورد به اون سرش


انگار هنوز نترسیده
خودشو زده به اون درش
داره میمیره ولی اون
هنوز نمیشه باورش

تا که یه مقداری گذشت
نفس رسید به آخرش
تازه اون وقت بود که ماهی
رسید به حرف مادرش "

 

این سعرو برای این گذاشتم که از دیشب تا حالا بدجوری توی فکر این شعرم . به اینکه  

چه سنخیتی با این شعر داریم ؟ 

زیبای من 

من میان این دل دل شدن ها 

میان این امروز و فردا شدن ها 

میان این لحظات گنگ نامفهوم  دست و پا میزنم 

ماهی و تنگ بلور از آن من و تو نیست  

من و تو هردو از این ثانیه های بی چراغ میترسیم  

کنارم بنشین  

بیا کنارم بنشین و اندکی آرامم کن