چقدر دلم برای خودم میسوزد
امشب دلم به اندازه ی همه سیاهی این ساعت ها ، تنهاست
دلم هوای یک آغوش سیر مهربانی دارد
همدم تنهایی های من امشب سرد و بی روح بود
نه بوسه ای
نه دوستت دارمی
مدتهاست که دلتنگ شنیدن این جمله ی سحر امیزم
و او نمیداند
نمیداند که گاهی دل ادمی مثل سیر و سرکه میجوشد
برای هرچیزی
مثلا برای دیدار اخر هفته ها
چه دلتنگم امشب
شنیدن صدایش نیز ارامم نکرد
صدایش چنان سرد و بیروح بود که خستگی های مرا دوچندان کرده است
چرا از خود نمیپرسد که مرا چه شده که اینگونه از خود بیتابم ؟
یادش بخیر
عقربه های ساعت که هنوز به اینجای راه نرسیده بودند ، همه چیز فرق داشت
حس میکنم دوستم ندارد
حس میکنم دیگر حوصله ی بی حوصلگی های مرا ندارد
حرفهای مرا نمیفهمد
اینجا صدا بلند که میشود
تمامی وجودم میلرزد
نمیداند من از اینهمه صدای بلند خسته ام ؟
باید تمامی دلرنجگی هایم را در خود دفن کنم
او دل سپرده نمیخواهد
سر سپردگی ام برایش جذاب تر است .
سکوت همیشه چیز قشنگی بود
چرا گمان میکردم میشود با او دوست ماند ؟
چقدر از این همه تغییر خسته ام
دلم رهایی میخواهد
رهایی از خود
رهایی از منی که از من ساخته است
رهایی از هر آنچه مرا سخت در بر گرفته
زندگی بیشتر از حد تصورمان سخت است
به فریادم برس خدایا
از این تنهایی رهایم کن