روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

روزانه های من

مینویسم تا گریه نکنم ...

تسلیم

دلم هوای باریدن دارد

آسمان زندگی من نیز ابریست

گاهی طوفانی هم میشود

و گاهی سرد سرد

دستان تو دیگر گرمی بخش روزهای سرد من نیست

و آغوش تو دیگر جز طاعت شبانه، مفهومی برایم ندارد

من عشقم را گم کرده ام

میان تمام آن چهره های حق به جانبت

میان تمام اظهار فهمت

تو مرا اینگونه که هستم نمیخواهی

تو مترسکی میخواهی از آنچه که خود دوست میداری

دلسردم

از تو و از آنها که گفته بودن عشق چیز زیباییست

از آنها که با ادبیات بیانشان فریبمان دادند

از آنکه میدانست که نباید بشود و گفت بزارید بشود

تو پروانه شدن مرا ندیدی و هنوز از کرمی سخن میگویی که درون پیله تو گرفتار آمده بود

کاش بشکنی آن آیینه ای را که در آن فقط خودت را میبینی و به !چه زیبا میبینی

به برگشت نمی اندیشم

به سوختن و ساختن می اندیشم

به اینکه چه بسیار هستند عاشقانی چون من

که وقتی عشق را به بند زندگی خواستند همه چیز را از کف دادند

و این موضوعی نیست که روزی تمام شود

این از دست دادن ها سالها پیش از من و تو بوده

و سالها بعد از من و تو نیز در تاریخ زندگی بشر تکرار میشود

و من و تو نیز تکرار داستانهای تکراری هستیم

عشق را دیگر حس نمیکنم

شوق را دیگر نمیبینم

و زیبایی هایی که باید ببینم را نمیبینم

من مردم

و شاید اینگونه که پیش برویم تو را هم به مرگی راکد برسانم

گله ای نیست

شکایتی نیست زیرا قاضی و متهم یکی شده اند

از تو به درونم پناه میبرم

به همان خلوت همیشه زیبای درونم

به رویایی که در آن همه چیز بود

عشق بود

شور بود

هیجان بود

من بودم

تو بودی

مرد بود

همدم بود

دلم برای رویاهایم تنگ شده

آری

از تو به درونم پناه میبرم

و به سرگرمی های روزمره

به خنده های اجباری در وقت دیدن دوست

به فعالیت های زورکی سر کلاس

به خوش نشان دادن خود برای آرامش دیگران

من تسلیم این سرنوشت نا زیبا میشوم

سرنوشتی که خود با دست خود آنرا برای خود نوشتم

از کسی گله ای نیست

« من به این تسلیم می اندیشم ، این تسلیم درد آلود

من صلیب سرنوشتم را

بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم...»